مرتضی یک لوزر تمام عیار است. پانزده ساله یود که پدرش اوور دوز کرد و مرد. مادرش یک زن بیسواد و بیهنر بود، پس گرداندن زندگی افتاد روی دوش برادرش که فقط دو سال از او بزرگتر بود. خود مرتضی هم کار میکرد، هر کاری که از بچهای پانزده ساله برمیآید و البته خیلی زود فهمید که باید پول و هر چیز با ارزش دیگری را از برادرش پنهان کند چون او هم معتاد شده بود. مرتضی با هر بدبختی که بود یک فوق دیپلم گرفت و حسابدار شد و سه تا خواهرش را شوهر داد. وقتی هانیه را در شرکت دید و به هم دل باختند، فکر کرد بخت بالاخره سراغی هم از او گرفته. برای خواستگاری از جنوب غرب تهران به شمال شرق تهران رفت. پدر هانیه کارمند کارخانه روغن نباتی و مادرش آموزگار بود و به جز هانیه یک پسر داشتند. صراحتاً اعلام کردند که داماد پدرمردهی بیپول را در شان خودشان نمیبینند اما هانیه که شش ماه گذشته، ترک موتور مرتضی شهر را گز کرده بود، جوری عاشق شده بود که نمیشد جلویش را گرفت. عاقبت عقد کردند اما بقول آن ترانه سرا که گفت «تب تند عشق تو، باعث دلواپسیه/ به دلم افتاده در طالع من بیکسیه» مرتضی هم فقط چند ماه بعد از عقد بو برد که «زود به بن بست میرسه عاشقیا/وقتی که هجوم آورد خستگیا» اما متاسفانه به همان زودی خرفهم نشد. پدر و مادر هانیه از آنهایی نبودند که نگذارند مرتضی دوچرخهاش را سوار شود و شاید همین باعث شد که تصمیم به جدایی برایش مشکل باشد. البته خریتش در مهریه بالایی که پذیرفته بود بیتاثیر نبود. هانیه به تنهایی یک بدبختی تمام عیار بود. زنی سبکسر، وِراج، ولخرج، بیتدبیر و فاقد عقل معاش بود اما انصافا رکاب خوبی داشت. پنج سال دوران عقدشان به قهر و آشتیهای مکرر گذشت. در این مدت مرتضی هم در نمایاندن آن روی سگش کوتاهی نکرد. کسانی که شاهد دعواهایشان بودن فکر میکردند بعد از این دعوا هیچ راهی برای آشتی نمانده اما چند روز بعد باز آن دو را با هم میدیدند که در حال نقشه کشیدن برای جشن عروسی هستند. گرچه ولخرجیهای هانیه نمیگذاشت پولی برای رهن خانه و گرفتن جشن عروسی باقی بماند، اما مرتضی به ضرب و زور وام عاقبت عروسش را به خانه برد. امیدوار بود در خانه خودشان کنترل بیشتری روی رفتار هانیه داشته باشد و به قول خودش سر عقل بیاوردش؛ غافل از اینکه «ذات بد نیکو نگردد چون که بنیادش بد است» باز هم دعواهای شدید و قهر طولانی و ترک منزل بود که پریودیک تکرار میشد. دو سال بعد از عروسیشان مرتضی متوجه شد که در یکی از قهرها هانیه تمام طلاهایش را از خانه برده و فروخته. هیچ وقت هم نگفت با پول آن طلاها چه کرده. مرتضی هنوز داشت قسط آن طلاها را میداد در حالی که نه طلایی باقی مانده یود و نه پولی و نه حتی زنی که توضیح بدهد چون هانیه باز هم قهر کرده و رفته بود خانه پدرش. سه ماه بعد احضاریه دادگاه آمد. با وساطت پدر هانیه، قرار شد توافقی طلاق بگیرند اما دادگاه مجبورشان کرد مشاوره بگیرند و در فرایند مشاوره این دو عاشق احمق احساس کردند باید زندگی مشترک نکبتبارشان را از سر بگیرند. شش ماه بعد هم هانیه باردار شد. حالا یک موضوع جدید به اختلاف نظرهای قبلی اضافه شده: بچه! الان بچه چهار ساله است. چهار ماه است که هانیه از خانه رفته، بچه را هم برده. در این مدت از همه دوست و آشناهای مرتضی پول قرض کرده. مرتضی رد پولها را گرفته و متوجه شده همهشان به حساب مردی ناشناس واریز شده. هانیه میگوید مرد کلاهبردار بوده و با وعده وام او را تیغ زده، ولی مرتضی فکر میکند این مرد از زنش آتو دارد. تنها جنبه مثبت این زن هم دیگر مختص او نیست. مرتضی لوزرترین لوزری است که من شناختهام.
بیچاره مرتضی خره
چقدر غم انگیز
الان به کجا رسیده کارشون؟
طفلک اون بچه
نمیدونم، خبر جدیدی ندارم ازش