کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

010331

اگه میخواید بدترین طعم عمرتون رو امتحان کنید، قهوه فوری بدون شکر مادلین رو از فروشگاه جانبو بخرید!  انگار این لعنتی رو با براده آهن درست کردن، بوی گند آهن میده. وقتی هم آبجوش میریزی روش بوی ترشیدگی هوا میشه.  واقعا مزخرف و چندشه. حیف از پول.

من و تراپیست-قسمت سوم

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

با هاجرو مرضیه، شب ش میریم تعزیه

من و معصومه فقط دوسال آخر تحصیلمان در دبیرستان کنار هم می‌نشستیم، اما من یک جور عمیق و حال خوب‌ کنی دوستش داشتم. رک و راست، باهوش، بی‌ریا و بامزه با شیطنت‌های شیرین بود. شاید اگر آن روزها مفهومی را  به نام هم‌جنسگرایی می‌شناختم باور می‌کردم که عاشق معصومه هستم -شاید واقعا بودم!- توی اون سالها که بدنمان فواره‌ی هورمونهای جنسی بود، من همه سعیم بر سرکوب بود اما معصومه زندگی نسبتا نرمالی داشت، از خواسته‌های طبیعی‌اش شرمی نداشت و آنها را به زبان می‌آورد. توی خیابان اگر پسری چیزی می‌گفت برمی‌گشت نگاهش می‌کرد و در جواب یک درشت‌ترش را حواله‌ی پسر می‌کرد، من اما در چنین مواقعی مثل برق گرفته‌ها، تمام بدنم گر می‌گرفت و از صحنه فرار می‌کردم؛ مبادا گناهی مرتکب شوم، مبادا کسی مرا ببیند، مبادا... موجودی کاملاً ترسو، بدبخت و امل بودم. شاید معصومه را دوست داشتم چون با اینکه تربیت مذهبی داشت اما به اندازه من درگیر گناه و صواب نبود. 

فروردین سال ۸۱، بعد از تعطیلات عید معصومه با یک راز بزرگ به کلاس برگشت، تلفنی با پسر یکی از فامیلهایشان دوست شده بود، البته ظاهراً پسر نمی‌دانست با چه کسی دارد حرف می‌زند. کل تعطیلات هر روز چند ساعت با هم حرف زده بودند و فکر کن چه لذتی دارد مصاحبت معصومه‌ی شوخ و شنگ ۱۷ ساله که اهل چس و فیس و عشوه‌های خرکی نیست و بلند و بی‌دق‌دل می‌خندد. بیخود نبود که محسن پشت‌کنکوری دلش برای معصومه ی نادیده رفته بود و خدا می‌داند چه شبهای بی‌قراری را گذرانده بود. راز را که به من گفت باز گر گرفتم، سعی کردم نسبتاً روشن‌فکر برخورد کنم، نه تشویقش کردم و نه مواخذه. بعد در ادامه معصومه از احساس گناهش حرف زد و من باز هم گوش دادم. آخرش پرسیدم تا کجا میخواهی ادامه بدهی؟ شانه بالا انداخت. روزهای بعد سعی می‌کردم چیزی به روی خودم نیاورم، او هم چیزی نمی‌گفت. فکر می‌کردم بالاخره عذاب وجدان کار خودش را می‌کند و معصومه باز به راه راست! برمی‌گردد. یک روز قبل از آمدن دبیر عربی، گفت: محسن یه پیغامی واست داره. چشمهام گرد شد و ابروهام بالا رفت، محسن منو از کجا میشناخت؟ موضوع این بود که در مکالمات طولانی‌شان معصومه از بغل‌دستی‌اش در مدرسه گفته بود و اینکه پایه شربازی و سر کار گذاشتن معلمهاست و وقتی رو مود باشد به ترک دیوار هم می‌خندد، دختری که چادری است اما عاشق رقص و موسیقی. محسن با شنیدن این اوصاف پیشنهاد کرده بود رفیق فابریکش امیر را با من آشنا کنند. این بار دیگر گر نگرفتم، عصبانی شدم. گفتم: تو خودت با پسر دوست شدی میخوای منو هم مثل خودت بکنی؟ نخیر! من اهل این حرفها نیستم، طاقت آتش جهنم رو هم ندارم. بیچاره معصومه دست‌پاچه شد و هی سعی کرد موضوع را ماستمالی کند اما آن روی دگم و سگ من بالا آمده بود و به این زودی‌ها پایین نمی‌رفت. چند روزی با معصومه سرسنگین بود، چون یک جورهایی به ساحت مقدس و پاک و معصومم اهانت شده بود و نمی‌توانستم به روی خودم نیاورم. زنگ آخری در حال جمع کردن وسایلمان معصومه با سر فروافتاده گفت: می‌خوام با محسن قطع رابطه کنم. گفتم: خوب کاری می‌کنی. از فردایش دوباره همان رفیقهای قبلی شدیم. یک بار پرسیدم آخرش چی کار کردی با محسن؟ خداحافظی کرده بود و همه چیز تمام شده بود. دوازده سال بعد، توی اینستاگرام پیدایش کردم، رئیس شعبه بانکی شده بود و یک پسر چهارساله داشت از محسن

موج با تجربه ی صخره به دریا برگشت

بعضی یادگاری‌ها مثل دستمال خونی زفاف است، یک چیزِ خصوصیِ حال به هم زنِ بی‌ارزش که تو در جایی که هیچ کس نبیندش نگهش می‌داری چون یاداور شب، اتفاق و لحظه‌ای است که پس از آن تو دیگر آدم سابق نبودی. آن را پنهان میکنی چون تجربه‌ی خصوصی تو در جهان هستی به چپ هیچ کس نیست و اگر بخواهی از ارزش آن حرف بزنی به هزار شکل ناروا قضاوت می‌شوی. نمی‌توانی برای همه توضیح بدهی که این یادگاری به مثابه دری بوده که با گشودنش فصل تازه‌ای از بلوغ را زیسته‌ای و ارزش آن در رنجی است که برای یافتن کلیدش کشیده‌ای، نه در آنچه از دست دادی تا به آن برسی .

خرده مکالمات زن و شوهری-وایسا دنیا! من میخوام پیاده شم.

زن: اون بالاهای کوهسار، یه جاهایی هست، تقریباً بکره. دیدیش؟

مرد: نه 

-میخوام برم اون بالاها، خودمو پرت کنم تو دره 

=خب 

-خب چی؟ 

=خب بعدش؟

-هیچی... بعدش من دیگه مرده‌م، نمیدونم چی میخواد بشه... 

= خب چرا؟ 

-دیگه حوصله زندگی روندارم.

=خب چه کاریه تا  اون بالای کوهسار بری؟ همینجا از پست بوم خودت رو پرت کن.

-تو درک نمیکنی....اونجا میافتم تو دره، چند روز طول میکشه تا جنازه م رو پیدا کن. شاید خوراک حیوانات بشم.  میدونی یه سری از قبائل تبتی هستن که مرده ها شون رو میبرن میذارن سر کوه که خوراک حیوانات بشن؟ اعتقادشون اینه که هر چی جسم زودتر به طبیعت برگرده روح زودتر رها میشه. جسدو میذارن اون بالا که حیوونا بخورن، زودتر برینن و اینجوری به طبیعت برگرده. 

=حالا اگه حیوونه یبوست داشت چی؟

-فکر نکنم هیچ حیوونی تو طبیعت یبس بشه، این درد مخصوص انسان متمدنه. اگرم حیوونه یبوست داشته باشه، میت یه بدشانسی مثل من بوده.

= اگه قبل از اینکه حیوونی بخوردت،  پیدات کردن چی؟

-فرقی نمیکنه، اصلش اینه که میخوام تو دره جون بدم نه توی حیاط خلوت همسایه. اصلا واسه تو چه فرقی میکنه؟

=خب میگم این همه هزینه نکنی بری اون بالا

-دم آخری حالا دو زار خرج مرگ خودم خواستم بکنماااااا

=خب پس قول بده با اتوبوس بری.

=باشه.

مغزم خسته است
خیلی خسته
دلم میخواد درش بیارم ماساژش بدم
یاد مامان افتادم که وقتی کله پاچه داشتیم مغزشو در میاورد، نمک میزد و با دو انگشت ورز میداد بعد از خمیر حاصله یه بند انگشت میذاشت روی لقمه های کوچیک نون تا به همه میزان مساوی مغز برسه. کاش میشد من هم میتونستم مغز خودمو برای همه امورات زندگیم این طور مساوی تقسیم کنم.

010307

کاش قصه های آدمها مثل کتابها تمام میشد، یک جایی یک بندی، یک خطی ، میشد خط آخر آن داستان و آدم لحظه ای چشم میبست، با شخصیتهای قصه خداحافظی میکرد و دیگر سراغ آن نمیرفت؛ دیگر لای آن کتاب را باز نمیکرد و گفته ها و شنیده هایش را مرور نمیکرد. کاش میشد  یک جوری وانمود کرد که فلان قصه هرگز رخ نداده، فلان آدم هرگز فلان ناسزا را نگفته، فلان روز در فلان ساعت دل آدم زیر پا له نشده. کاش میشد دست برد توی خاطرات، توی رخدادها و رخ ندادها. 


پ.ن.

نَسَخ یک نخ سیگارم، چندین روز است. چطور میشود چندین روز نسخ بود؟ خب یک آدمی که سیگار کشیدنش هم مثل بقیه کارهایش بیخود و بی معنی باشد اینطوری هم میشود دیگر. هر بار که حس میکنم الان وقتش است، یک کسی هست که من نمیخواهم جلویش بکشم، یا یک کاری هست که انجامش واجبتر است. وقتی هم که وقت میشود و کسی نیست، اصلا دلم نمیخواهد. یک چیز عجیبی تراپیست کشف کرد و حالا همین لحظه فهمیدم که او راست میگوید. گفت تو همیشه چیزی را میخواهی که میدانی به آن نمیرسی و این باز نواخت همان ملودی آشنای زندگی توست که به تو حس امنیت میدهد. آه آه آه که روان انسان با همه پیچیدگی اش چقدر احمقانه کار میکند.

۰۱۰۳۰۶

در آستانه ۳۷ سالگی، با خویش در صلحم، با دنیا نه.

عددها هر روز وحشتناکتر میشوند. بخت یعنی همین، که در جایی دنیا بیایی که دنیا دشمن توست. باید در برابر بخت گمراه دفاعی داشت. زمانی فکر میکردم خیال تنها پناهگاه این دنیاست، اما واقعیت سقفش را هوار کرد روی سرم. زمانی فکر میکردم ایمان تنها پناهگاه این دنیاست اما خدا نان و بوسه را از من دریغ کرد. زمانی فکر میکردم عشق تنها پناهگاه این دنیاست اما برای من نبود. حالا دیگر پذیرفته‌ام بی‌پناهی در ذات زندگی است، اگر  رویایی شیرین، لحظه‌ای معنوی، نانی گرم و بوسه‌ای دلخواه دست داد آغوشم را به رویش بگشایم و از آنچه هست لذت ببرم.