کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

با هاجرو مرضیه، شب ش میریم تعزیه

من و معصومه فقط دوسال آخر تحصیلمان در دبیرستان کنار هم می‌نشستیم، اما من یک جور عمیق و حال خوب‌ کنی دوستش داشتم. رک و راست، باهوش، بی‌ریا و بامزه با شیطنت‌های شیرین بود. شاید اگر آن روزها مفهومی را  به نام هم‌جنسگرایی می‌شناختم باور می‌کردم که عاشق معصومه هستم -شاید واقعا بودم!- توی اون سالها که بدنمان فواره‌ی هورمونهای جنسی بود، من همه سعیم بر سرکوب بود اما معصومه زندگی نسبتا نرمالی داشت، از خواسته‌های طبیعی‌اش شرمی نداشت و آنها را به زبان می‌آورد. توی خیابان اگر پسری چیزی می‌گفت برمی‌گشت نگاهش می‌کرد و در جواب یک درشت‌ترش را حواله‌ی پسر می‌کرد، من اما در چنین مواقعی مثل برق گرفته‌ها، تمام بدنم گر می‌گرفت و از صحنه فرار می‌کردم؛ مبادا گناهی مرتکب شوم، مبادا کسی مرا ببیند، مبادا... موجودی کاملاً ترسو، بدبخت و امل بودم. شاید معصومه را دوست داشتم چون با اینکه تربیت مذهبی داشت اما به اندازه من درگیر گناه و صواب نبود. 

فروردین سال ۸۱، بعد از تعطیلات عید معصومه با یک راز بزرگ به کلاس برگشت، تلفنی با پسر یکی از فامیلهایشان دوست شده بود، البته ظاهراً پسر نمی‌دانست با چه کسی دارد حرف می‌زند. کل تعطیلات هر روز چند ساعت با هم حرف زده بودند و فکر کن چه لذتی دارد مصاحبت معصومه‌ی شوخ و شنگ ۱۷ ساله که اهل چس و فیس و عشوه‌های خرکی نیست و بلند و بی‌دق‌دل می‌خندد. بیخود نبود که محسن پشت‌کنکوری دلش برای معصومه ی نادیده رفته بود و خدا می‌داند چه شبهای بی‌قراری را گذرانده بود. راز را که به من گفت باز گر گرفتم، سعی کردم نسبتاً روشن‌فکر برخورد کنم، نه تشویقش کردم و نه مواخذه. بعد در ادامه معصومه از احساس گناهش حرف زد و من باز هم گوش دادم. آخرش پرسیدم تا کجا میخواهی ادامه بدهی؟ شانه بالا انداخت. روزهای بعد سعی می‌کردم چیزی به روی خودم نیاورم، او هم چیزی نمی‌گفت. فکر می‌کردم بالاخره عذاب وجدان کار خودش را می‌کند و معصومه باز به راه راست! برمی‌گردد. یک روز قبل از آمدن دبیر عربی، گفت: محسن یه پیغامی واست داره. چشمهام گرد شد و ابروهام بالا رفت، محسن منو از کجا میشناخت؟ موضوع این بود که در مکالمات طولانی‌شان معصومه از بغل‌دستی‌اش در مدرسه گفته بود و اینکه پایه شربازی و سر کار گذاشتن معلمهاست و وقتی رو مود باشد به ترک دیوار هم می‌خندد، دختری که چادری است اما عاشق رقص و موسیقی. محسن با شنیدن این اوصاف پیشنهاد کرده بود رفیق فابریکش امیر را با من آشنا کنند. این بار دیگر گر نگرفتم، عصبانی شدم. گفتم: تو خودت با پسر دوست شدی میخوای منو هم مثل خودت بکنی؟ نخیر! من اهل این حرفها نیستم، طاقت آتش جهنم رو هم ندارم. بیچاره معصومه دست‌پاچه شد و هی سعی کرد موضوع را ماستمالی کند اما آن روی دگم و سگ من بالا آمده بود و به این زودی‌ها پایین نمی‌رفت. چند روزی با معصومه سرسنگین بود، چون یک جورهایی به ساحت مقدس و پاک و معصومم اهانت شده بود و نمی‌توانستم به روی خودم نیاورم. زنگ آخری در حال جمع کردن وسایلمان معصومه با سر فروافتاده گفت: می‌خوام با محسن قطع رابطه کنم. گفتم: خوب کاری می‌کنی. از فردایش دوباره همان رفیقهای قبلی شدیم. یک بار پرسیدم آخرش چی کار کردی با محسن؟ خداحافظی کرده بود و همه چیز تمام شده بود. دوازده سال بعد، توی اینستاگرام پیدایش کردم، رئیس شعبه بانکی شده بود و یک پسر چهارساله داشت از محسن

نظرات 4 + ارسال نظر
مِلیـ ـچَک دوشنبه 23 خرداد‌ماه سال 1401 ساعت 02:36 ب.ظ http://eshkaft.blog.ir/

آخیییی چه خوب که قطع رابطه نکرده

ها
فکرشم نمیکردم آخرش اینجوری بشه:))

مِلیـ ـچَک دوشنبه 23 خرداد‌ماه سال 1401 ساعت 02:38 ب.ظ http://eshkaft.blog.ir/

فقط عنوان

مهرزاد شنبه 28 خرداد‌ماه سال 1401 ساعت 12:08 ق.ظ http://ghooyetanha91.blogfa.com/

ﺷﻚ ﻧﺪﺍﺭﻡ ﺑﻲ ﻛﺴﻲ، ﺍﺯ ﺩﺭﺩ ﻫﺠﺮﺍﻥ ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺳﺖ
ﺧﺸﻜﺴﺎﻟﻲ ﮔﺎﻫﻲ، ﺍﺯ ﺳﻴﻼﺏ ﻭ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺳﺖ
ﺭﻧﮓ ﻭ ﺭﻭﻳﺖ ﻣﻲ ﭘﺮﺩ ﺩﺭ ﮔﻮﺷﻪ ﺍﻱ ﺍﺯ ﺧﺎﻃﺮﺍﺕ !
ﺑﺎ ﺻﻼﺑﺖ ﺍﺭﮒ ﺑﻢ ﺑﺎﺷﻲ ﻭ ﻭﻳﺮﺍﻥ ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺳﺖ
‏کاش یه لحظه بزنن جلو ۵ سال دیگه رو ببینم که اگه همینه من برم بخوابم.

سلام و درود

لیمو چهارشنبه 1 تیر‌ماه سال 1401 ساعت 10:50 ق.ظ https://golemamgoli.blogsky.com/

توی اینهمه داستان با پایانهای بد به این پایان نیاز داشتم :))

نوش جان

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد