کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

حتی بچه هم اینو فهمیده

برنامه مسافر کنجکاو شهر بروکسل رو معرفی میکنه، من و فسقلیا با علاقه نگاه میکنیم. فسقلی میگه: مامان ما هم بریم بروسکل
من:بروکسل
-بروکل
-ب روک سل
-ب روک سل
-آفرین
-حالا بریم اونجا
-نمیشه مامان جان
-چرا؟
-چون پولمون واسه همچین سفری کافی نیست
-چرا؟ مگه کار نمیکنی؟
-چرا کار میکنم ولی همچین سفری خیلی گرون درمیاد مامان جان
-چرا؟ مگه پول نمیگیری؟
-چرا پول میگیرم ولی پولی که به ما میدن تو کشور اونا ارزش نداره
-چرا؟
-چون کشور ما ایرانه، اونجا بلژیکه. پولامون با هم فرق داره.
-چرا؟
-بقیه‌ش رو باید بزرگ بشی بفهمی
-خودم میدونم چرا
-خب چرا؟
-چون رو پول اونا عکس شاهزاده داره روی پول ما عکس قرآ.ن (منظورش آخو.نده)

۰۰۱۰۲۱

چه بسیار چیزهایی که گنج ماست اما برای دیگران به یک پول سیاه نمیارزه و چه بسیار چیزهایی که برای خودمون مهم نیست اما حسرتش کسی رو دیوانه کرده... 

عجیبه، هیچ وقت نمیتونی پیش بینی کنی چی؟ کی؟ کجا؟ باعث میشه از چشمت بیافته.

وقتی کسی به من تهمت میزند، اگر من در برابرش بایستم و از خودم دفاع کنم دو چیز رو تصدیق کرده‌ام:

۱. اهمیت شخص تهمت زننده (یعنی این آدم اینقدر مهم است که با تهمتش میتواند آبروی من را ببرد.)

۲. اینکه اتهامش قابل توجه و محتمل است.


به همین دلیل است که ساکتم و جواب توهین و تهمتهایش را نمیدهم، چون نمیخواهم بیشتر از حدش مهم جلوه داده شود و همچنین اتهاماتش کاملاً بی‌پایه و بی‌معنی است، از هیچ مطلق برآمده و حاصل توهم آدمی است که نتوانسته خلاءهای زندگی‌اش را به رسمیت بشناسد.  همینجور منفعل نشسته‌ام ببینم خودش کی خسته میشود.۱۶ سال پیش  در اتوبوس بین شهری در اتوبان سه بانده برفگیر شدیم. همه ماشینها از سواری و وانت بگیر تا اتوبوس و کامیون در لاین وسط مثل مورچه‌ها پشت هم قطار شده بودند و قدم به قدم جلو میرفتند. از پنجره دیدم آردی سبز لجنی از اتوبوس ما سبقت گرفت و در لاین یخزده‌ی کناری گاز داد و دو متر جلوتر ماشین لیز خورد و رفت توی گارد ریل. از همان موقع فهمیدم خریت آدمیزاد ته ندارد. حالا هم نشسته‌ام ببینم این آدم کی لیز میخورد و کی میرود توی گاردریل تا بفهمد هر چیز دلیلی دارد و بعضی وقتها چیزهایی را که دوست نداری فقط باید بپذیری. 

۰۰۱۰۱۵

با دوستی قرار گذاشتیم با هم «روان درمانی اگزیستانسیال» از اروین یالوم را بخوانیم و در موردش حرف بزنیم. در اولین جلسه میخواستم چهار موضوع اصلی رو نام ببرم: مرگ، پوچی، تنهایی..... آخری رو هر چه فکر کردم به یاد نیاوردم: آزادی... از قبل هم می‌دانستم ذهن من مقاومت عجیبی نسبت به آزادی دارد چرا که آزادی ملازم است با کاهش امنیت، به عبارتی امنیت ملازم است با محدودیت. من به قدری با محدودیت خو گرفته‌ام که در ذهنم امنیت و محدودیت هم عرضند. اسم آزادی که می‌آید وحشت میکنم. پیشترها دوستی از خاطره سکس در ساحل دریا می‌گفت. گفتم من حتی فکر انجامش در فضای آزاد را هم نمی‌توانم بکنم، حتی در جای جدید هم تمرکزم را از دست می‌دهم؛ فقط و فقط روی تخت خودم احساس راحتی میکنم. در مورد خواب هم همین مشکل را دارم، جایی غیر از خانه خودمان نمیتوانم بخوابم. به مسافرت که می‌روم ازخواب خبری نیست و این یعنی کلافگی و بدخلقی که دائماً باید کنترلش کنم تا اطرفیانم را آزار ندهد. حتی با دستشویی هم مشکل جدی دارم، نه اینکه در دستشویی‌های دیگر راحت نباشم، اصلا به هیچ وجه نمیتوانم کارم را بکنم. همینجور محتویات روده‌ام انباشه میشود تا به خانه برگردم! پریروز که از سفر سه روزه برگشتم گلاب به رویتان ظرف پنج ساعت سه مرتبه اجابت مزاج داشتم و حدود 2 کیلو از وزنم کاسته شد. حالا شما فکر کنید من در سفرهای یک هفته ای چه میکشم!

حقایق نهان دروغهای عیان

مادرشوهرم نصیحتمان میکند، میگوید به بچه‌تان نماز خواندن یاد بدهید (در حالی که میداند خودمان نماز نمیخوانیم!) میگویم هر وقت دلش خواست خودش میرود یاد میگرد. میگوید نه به گردن شماست. بچه هر کار خوب و بدی بکند به گردن پدر و مادر است. شوهرم بی‌حوصله بلند میشود، میگوید اصلا کی گفته نماز خواندن خوب است؟ روزی سه دفعه دولا و راست میشوی میگویی سبحان الله، سبحان الله یعنی چی؟ من هم میخواندم، جوشن کبیر و صغیر هم میخواندم، وقتی فهمیدم چرت است ول کردم. تازه هر آدمی اختیار دارد و مسئول کار خودش است. مادرش ولی حرفهایش را تکرار میکند. با سماجت یک میانسال مذهبی میخواهد به ما احساس گناه بدهد که اگر بخاطر خودمان آدم نمیشویم بخاطر سبکی بار گناه او بشویم. لبخندی میزنم میگویم اگر مادر من در دو سالگی مرده بود گناه من گردن کی بود؟ اما میانسال مذهبی هیچ دینی به منطق ندارد، رو به شوهرم میکند و میگوید اگر من تو را تربیت نکرده بودم عرقخور و شرابخور شده بودی، همین مرضی زنت نمیشد. شوهرم میخندد میگوید کی؟ مرضی؟ این با خود من مینشیند پای بساط و میخورد. مادرشوهرم میزند زیر خنده، ما هم میخندیم و بحث تمام میشود.

یکی از مشتریامون یه مردجوون متولد 60 بود که از قبل میشناختم. شهریور پارسال رفته بود بالای درخت گردو بپیچینه، یهو افتاد و مرد. کالبدشکافی که کردن گفتن قبل از افتادن ایست قلبی کرده. یعنی خیلی خوش و سرحال رفته بود خونه مادرش، نردبون گرفته بود که گردو بچینه؛ چند دقیقه بعد قلبش نخواسته بود که بتپه! الان که یه سری مدارک رو داریم برای انحصار وراثتش آماده میکنیم هر بار میگن مرحوم شهمیرزادی من شوک میشم. تو ذهن من اینجوریه که بهروز خونشونه، داره زندگیشو میکنه و من هم مطابق معمول ازش بی‌خبرم. هر بار که میگن مرحوم من یادم میاد بهروز تو حیاط اون امامزاده وسط کوهستان دفنه، بهروز از شهریور پارسال تکون نخورده، هیچ حرفی نزده، حتی چشمهاشم باز نکرده. دلم نمیخواد یادم بیاد اون مرده:((



پ.ن.

تو عکس کارت ملیش (مثل اغلب مردم) یه قیافه اسکولانه داره، هر بار لبخند پت و پهنشو میبینم فاک دیس لایف درونم تنوره میکشه. 

۰۰۱۰۰۱

شنیدن تکیه کلامهای خودت از زبون بچه‌ت واقعا عجیبه
شاید بهتره بگم وحشتناکه
مثلا یادمه فسقلی سه سالش که بود چند بار دیدم تنها تو اتاقش نشسته رو تختش و تو حال خودشه
میپرسیدم چی کار میکنی مامان جان؟
میگفت دارم فکر میکنم
تازه حواسم جمع شد به خودم، به اینکه این بچه ‌‌‌ها به کرات منو در حالی که تنها تو اتاق مشغول هیچ کاری نبودم غافلگیر کرده‌ن و هر بار در جواب سوالشون که مامان چی کار میکنی؟ گفته‌م دارم فکر میکنم.

الان جدیدا از جمله «نمیذاری تو حال خودم باشم» زیاد استفاده میکنن و این یعنی من این جمله رو زیاد گفته‌م.

بذارید رُک بگم، بخاطر همین چیزهای ریز وحشتناک از تولید مثل خودم سخت پشیمانم.