کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

حقایق نهان دروغهای عیان

مادرشوهرم نصیحتمان میکند، میگوید به بچه‌تان نماز خواندن یاد بدهید (در حالی که میداند خودمان نماز نمیخوانیم!) میگویم هر وقت دلش خواست خودش میرود یاد میگرد. میگوید نه به گردن شماست. بچه هر کار خوب و بدی بکند به گردن پدر و مادر است. شوهرم بی‌حوصله بلند میشود، میگوید اصلا کی گفته نماز خواندن خوب است؟ روزی سه دفعه دولا و راست میشوی میگویی سبحان الله، سبحان الله یعنی چی؟ من هم میخواندم، جوشن کبیر و صغیر هم میخواندم، وقتی فهمیدم چرت است ول کردم. تازه هر آدمی اختیار دارد و مسئول کار خودش است. مادرش ولی حرفهایش را تکرار میکند. با سماجت یک میانسال مذهبی میخواهد به ما احساس گناه بدهد که اگر بخاطر خودمان آدم نمیشویم بخاطر سبکی بار گناه او بشویم. لبخندی میزنم میگویم اگر مادر من در دو سالگی مرده بود گناه من گردن کی بود؟ اما میانسال مذهبی هیچ دینی به منطق ندارد، رو به شوهرم میکند و میگوید اگر من تو را تربیت نکرده بودم عرقخور و شرابخور شده بودی، همین مرضی زنت نمیشد. شوهرم میخندد میگوید کی؟ مرضی؟ این با خود من مینشیند پای بساط و میخورد. مادرشوهرم میزند زیر خنده، ما هم میخندیم و بحث تمام میشود.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد