اگر از احوالات اینجانب خواسته باشید، توییتر زده شدهام و حوصله وبلاگ نوشتن ندارم
کاش یکی بیاد با هم وبلاگ مشترک بنویسم، مجبورم کنه مثلا در هفته ی یه تعداد مشخص کلمه بنویسم.
نوشتن خیلی برام خوبه
امروز یه آقای کاملا چاق رو دیدم که اگه با پله تا طبقه سوم میرفت به تنفس دهان به دهان احتیاج پیدا میکرد، سوار موتور اورژانس بود. ایشالا که موتورو دزدیده و امدادگر نیست.
سخته که مفهوم مرگو برای یه بچه چهار ساله جا بندازی. قبلا تو مراسم سوگواری «ع»(خواهرزاده فقیدم) سعی کردم بچه ها رو یا نبرم یا از مرکز اصلی سوگواری دور نگهشون دارم؛ مراسم براشون یه دورهمی بود و هیچ سوالی نداشتن. امروز برای اولین بار حرفشو زدم، فکر کردم الان وقتشه که خیلی نرم و اشارهوار با مقوله مرگ و سوگواری آشنا بشن، که خب براشون جالب نبود و من ادامه ندادم. عصر میخواستیم بریم سر مزار «ع»؛ پرسیدن کجا میریم؟ گفتم میریم پیش «ع»، سالگردشه. وقت برگشت فسقلی ازم پرسید پس خود «ع» کجا بود؟
قبلا اینجوری بود که من چیزهایی رو به زبون میاوردم که بقیه فقط بهش فکر میکردن
الان اینجوریه که من یه چیزی میگم که هیچ کس تا الان فکرشم نکرده
داشتم کار میکردم که یهو یادم اومد چقدر این بچه رفت کلاس کامپیوتر، چقدر زنگ زد از من سوال پرسید، چقدر شوق یاد گرفتن داشت، خودم تایپ ده انگشتی یادش دادم، چقدر ذوق میکرد وقتی شورت کی ها رو یادش میدادم، وبلاگ ساختن، ایمیل ساختن... چقدر من با این بچه ریاضی کار کردم، عربی کار کردم. همه رو با خودش برد تو گور.
دستم قفل شده رو کیبورد. اون منو آدم خاص زندگیش میدونست و من معمولی نگاش میکردم. عصبانیم، دلم میخواد شیفت دیلیت این دنیا رو فشار بدم، دلم میخواد با همین ده تا انگشتم دنیا رو جرواجر کنم. کاش مجبور نبودم این موقع شب کار کنم، با همین ده تا انگشتی که رو کیبور میدوه و منو یاد انگشتای اون میاندازه، یاد ناخنهاش، یاد حلقه اش، یاد لرزش دستهاش. چفدر این بچه رنج کشید، چقدر رنج تو این دنیا زیاده، چقدر شب بدیه امشب. کاش میشد یه مشت قرص خواب بخورم.
شاید آخر هفته بریم و شمال و راستش مثل سگ میترسم از کرونا. از مرگ نمیترسم، اما حوصله مریضی و دردسر ندارم، مرگ راحت میخوام. بدتر از اون خطریه که عزیزانمو تهدید میکنه. پس چرا دارم میرم؟ چون دیگه واقعا تحمل این وضعو ندارم، بچه ها کلافهم میکنن، برای همه چی بهانه میگیرن، حق هم دارن. بیش از پنج ماهه خونه نشینیم و دیگه وقت و توان و حوصله من و پدرشون جواب انرژی و نیازشونو نمیده. خودم هم لوله شدهام زیر فشار این همه کار و مسئولیت. همسر هم که فشارهای خودشو داره، باز با خانوادهاش درگیری داره و باز با اندیشه های محشر اقتصادی و پیوستن به گله گرگهای وال استریت خودشو داغونتر از اون چیزی کرده که لازم بود. همیشه فکر میکنم اغلب فشارهایی که همسر متحمل میشه فشارهائیه که میتونه وجود نداشته باشه، ولی متاسفانه یا خوشبختانه نه من کنترلی روی اون دارم و نه اون روی من و هر کی واسه خودشه. من فقط تلاش میکنم بابت فشارتراشی ایشون عصبانی نشم و به خودم فشار مضاعف وارد نکنم. این همه فشار فشار کردم که بگم در حال حاضر یه خانواده لِه و لَوَردهایم که تنها امیدمون واسه بهتر شدن حالمون همین سَفره، اما این امید باعث نمیشه نگرانیم کم بشه، از این رو (خیلی وقت بود ننوشته بودم از این رو، هار هار هار) شایان ذکر است (اینو اضافه کردم تا کرم نامه نگاریم تغذیه بشه) مقادیر معتنی به (متنابهی) تف و لعنت نثار قبر پدر چینیایی که ما رو به این روز و روزگار انداختن. الان مشخص شد سفر لازمم یا بیشتر پرت و پلا بگم؟:))
شادی و سرخوشی احتیاج به اعتماد دارد و اعتماد شالوده آنهاست.
(جناب هاینریش بل با همین یه جمله کل حال و احوال و گذشته و آینده ما توضیح داده، تبیین، تحلیل و پیش بینی هم کرده.)
اگه مثل منِ بچه دار مجبور باشید شبکه پویا ببینید حتماً میدونید که توروتورو یه خره، فی الواقع یه کره خره که شخصیت اصلی انیمیشنهایی کوتاه به همین نامه با ماجراهایی بینهایت ساده.
یه بار توروتورو از مامانش پرسید چه جوری با نانا (دختر همسایهشون) دوست بشه، مامانش گفت تحسینش کن! تو چند دقیقه بعدی انیمیشن توروتورو داشت برای تحسین کردن تمرین میکرد و به هر چی میرسید از خوبیاش میگفت.