کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

۹۹۰۵۳۱

اگر از احوالات اینجانب خواسته باشید، توییتر زده شده‌ام و حوصله وبلاگ نوشتن ندارم

کاش یکی بیاد با هم وبلاگ مشترک بنویسم، مجبورم کنه مثلا در هفته ی یه تعداد مشخص کلمه بنویسم. 

نوشتن خیلی برام خوبه


۹۹۰۵۰۹

‏امروز یه آقای کاملا چاق رو دیدم که اگه با پله تا طبقه سوم میرفت به تنفس دهان به دهان احتیاج پیدا میکرد، سوار موتور اورژانس بود. ایشالا که موتورو دزدیده و امدادگر نیست.

دارم هوای صحبت یاران رفته را

سخته که مفهوم مرگو برای یه بچه چهار ساله جا بندازی. قبلا تو مراسم سوگواری «ع»(خواهرزاده فقیدم) سعی کردم بچه ها رو یا نبرم یا از مرکز اصلی سوگواری دور نگهشون دارم؛ مراسم براشون یه دورهمی بود و هیچ سوالی نداشتن. امروز برای اولین بار حرفشو زدم، فکر کردم الان وقتشه که خیلی نرم و اشاره‌وار با مقوله مرگ و سوگواری آشنا بشن، که خب براشون جالب نبود و من ادامه ندادم. عصر میخواستیم بریم سر مزار «ع»؛ پرسیدن کجا میریم؟ گفتم میریم پیش «ع»، سالگردشه. وقت برگشت فسقلی ازم پرسید پس خود «ع» کجا بود؟

من و خانواده

قبلا اینجوری بود که من چیزهایی رو به زبون میاوردم که بقیه فقط بهش فکر میکردن

الان اینجوریه که من یه چیزی میگم که هیچ کس  تا الان فکرشم نکرده

داشتم کار میکردم که یهو یادم اومد چقدر این بچه رفت کلاس کامپیوتر، چقدر زنگ زد از من سوال پرسید، چقدر شوق یاد گرفتن داشت، خودم تایپ ده انگشتی یادش دادم، چقدر ذوق میکرد وقتی شورت کی ها رو یادش میدادم، وبلاگ ساختن، ایمیل ساختن... چقدر من با این بچه ریاضی کار کردم، عربی کار کردم. همه رو با خودش برد تو گور.

دستم قفل شده رو کیبورد. اون منو آدم خاص زندگیش میدونست و من معمولی نگاش میکردم. عصبانیم، دلم میخواد شیفت دیلیت این دنیا رو فشار بدم، دلم میخواد با همین ده تا انگشتم دنیا رو جرواجر کنم. کاش مجبور نبودم این موقع شب کار کنم، با همین ده تا انگشتی که رو کیبور میدوه و منو یاد انگشتای اون میاندازه، یاد ناخنهاش، یاد حلقه اش، یاد لرزش دستهاش. چفدر این بچه رنج کشید، چقدر رنج تو این دنیا زیاده، چقدر شب بدیه امشب. کاش میشد یه مشت قرص خواب بخورم. 

۹۹۰۵۰۶

شاید آخر هفته بریم و شمال و راستش مثل سگ میترسم از کرونا. از مرگ نمیترسم، اما حوصله مریضی و دردسر ندارم، مرگ راحت میخوام. بدتر از اون خطریه که عزیزانمو تهدید میکنه. پس چرا دارم میرم؟ چون دیگه واقعا تحمل این وضعو ندارم، بچه ها کلافه‌م میکنن، برای همه چی بهانه میگیرن، حق هم دارن. بیش از پنج ماهه خونه نشینیم و دیگه وقت و توان و حوصله من و پدرشون جواب انرژی و نیازشونو نمیده. خودم هم لوله شده‌ام زیر فشار این همه کار و مسئولیت. همسر هم که فشارهای خودشو داره، باز با خانواده‌اش درگیری داره و باز با اندیشه های محشر اقتصادی و پیوستن به گله گرگهای وال استریت خودشو داغونتر از اون چیزی کرده که لازم بود. همیشه فکر میکنم اغلب فشارهایی که همسر متحمل میشه فشارهائیه که میتونه وجود نداشته باشه، ولی متاسفانه یا خوشبختانه نه من کنترلی روی اون دارم و نه اون روی من و هر کی واسه خودشه. من فقط تلاش میکنم بابت فشارتراشی ایشون عصبانی نشم و به خودم فشار مضاعف وارد نکنم. این همه فشار فشار کردم که بگم در حال حاضر یه خانواده لِه و لَوَرده‌ایم که تنها امیدمون  واسه بهتر شدن حالمون همین سَفره، اما این امید باعث نمیشه نگرانیم کم بشه، از این رو (خیلی وقت بود ننوشته بودم از این رو، هار هار هار) شایان ذکر است (اینو اضافه کردم تا کرم نامه نگاریم تغذیه بشه) مقادیر معتنی به (متنابهی) تف و لعنت نثار قبر پدر چینیایی که ما رو به این روز و روزگار انداختن. الان مشخص شد سفر لازمم یا بیشتر پرت و پلا بگم؟:))

بازی آخر بانو - روایت سوم

بعد از ماجرای تو‌ دوباره به سازمان کشاورزی برگشتم؛ جایی که فکر میکردم اگرچه شهرت و قدرت برایم نمی‌آورد، دست کم دردسر ساز هم نیست. اگرچه تا پایان جنگ بیشتر در جبهه ‌ها بودم تا در اداره،حالا فکر میکردم آدم وقتی در جای خودش نباشد سرگردان است. بعد از انقلاب برای آبادانی روستاها تهران را ترک کرده بودم، فکر می‌کردم به عنوان مهندس کشاورزی کارهای زیادی می‌توانم انجام دهم، اما تحولات اجتماعی همه چیز را به هم ریخته بود. وقتی وارد بخش کوچکی مثل گوران شدم تنها چیزی که به کارم نیامد مدرک کارشناسی کشاورزی‌م بود. تا به خود بیایم در مصدر اموری بودم که ضرورت آنها از آب، خاک، چاه قنات و هر چیزی که به کشاورزی مربوط می‌شد بیشتر بود. این واژه‌ی «ضرورت» هم از آن راه‌های اضطراری است که آپارتمان‌ها و مجتمع های مسکونی بزرگ دارند، راهی که آدمی در موقع اضطرار از آن استفاده می‌کند. با استفاده از همین واژه است که ترکیبهایی هم‌چون ضرورت تاریخی و ضرورت اجتماعی ساخته شده است. وقتی آدمی نمی‌تواند انگیزه‌‌ی اعمال فردی و تحولات اجتماعی را به روشنی درک و فهم کند، پای این واژه منحوس را به میان می‌کشد. واقعا چرا در گوران من در مصدر اموری قرار گرفتم که در حوزه تخصصم نبودند؟ آیا در آن سیر شتاب‌آمیز تحولات اجتماعی درصدد ساختن جایگاهی برای خودم بودم؟ آیا من سربازی بودم که با پشتکار، جدیت، شهامت و شجاعت به مقام وزیری رسیده بودم؟ یا اسبی بودم که از روی سر بعضی‌ها پریده بودم و خود را به سرچشمه قدرت نزدیک کرده بودم؟ اما مگر در آن روزها قدرت برایم معنا داشت‌؟ من می‌خواستم مفید باشم، مفید و متعهد، همین.




[بخش چهارم کتاب (ابراهیم رهامی)  بخش مورد علاقه منه و به شخصیتی که از اول ورودش تا همین بخش خاکستری تیره بوده کم کم نور تابونده میشه و استحاله نامرئی این آدم روایت میشه. نمیدونم فراوانی چنین شخصیتهایی چقدره، شاید خیلی خیلی خیلی کم باشه. 
راستش من عاشق روایت استحاله آدمهام، به نظرم هیچ چیزی جذابتر از این نیست، پاسخ به سوالِ «چی شد که اینجوری شد؟» اصلا بهتره بگم من عاشق مشاهده‌ی استحاله آدمهام، عاشق اینم که ببینم یه آدمی از این رو به اون رو شده. یک زمانی دیدن این جور چیزها غمگینم می‌کرد ولی الان فکر می‌کنم زندگی همینه، همین که یه آدم بشینه و هی از خودش سوال بپرسه و جواب سوالهاشو نتونه بده و همین حالشو دگرگون کنه. البته اینجور چیزها از دور تماشا کردن داره، توصیه میکنم در منزل امتحانش نکنید:))) ]

آبروی از دست رفته کاترینا بلوم

شادی و سرخوشی  احتیاج به اعتماد دارد و اعتماد شالوده آنهاست. 




(جناب هاینریش بل با همین یه جمله کل حال و احوال و گذشته و آینده ما توضیح داده، تبیین، تحلیل و پیش بینی هم کرده.) 

کاش اندازه اون خر بفهمیم

 اگه مثل منِ بچه دار مجبور باشید شبکه پویا ببینید حتماً میدونید که توروتورو یه خره، فی الواقع یه کره خره که شخصیت اصلی انیمیشنهایی کوتاه به همین نامه با ماجراهایی بینهایت ساده.


یه بار توروتورو از مامانش پرسید چه جوری با نانا (دختر همسایه‌شون) دوست بشه، مامانش گفت تحسینش کن! تو چند دقیقه بعدی انیمیشن توروتورو داشت برای تحسین کردن تمرین میکرد و به هر چی میرسید از خوبیاش میگفت. 

اینو میگن جدال نابرابر

صدای اذان میاد، ضعیفتر از اونه که بتونم کلماتشو تشخیص بدم ولی مسلماً اذانه چون جز این هیچ فریادی تو این ساعت شب قرار نیست به گوش آدمهای دیگه برسه، مخصوصا فریاد دلتنگی. الان دارم فکر میکنم که دوس دارم خل‌وار برم از بلندگوی مسجد آهنگ ابی رو پخش کنم، اونجاییش که داد میزنه دلتنگم دلتنگم دلتنگ از این بیداد.....