شاید آخر هفته بریم و شمال و راستش مثل سگ میترسم از کرونا. از مرگ نمیترسم، اما حوصله مریضی و دردسر ندارم، مرگ راحت میخوام. بدتر از اون خطریه که عزیزانمو تهدید میکنه. پس چرا دارم میرم؟ چون دیگه واقعا تحمل این وضعو ندارم، بچه ها کلافهم میکنن، برای همه چی بهانه میگیرن، حق هم دارن. بیش از پنج ماهه خونه نشینیم و دیگه وقت و توان و حوصله من و پدرشون جواب انرژی و نیازشونو نمیده. خودم هم لوله شدهام زیر فشار این همه کار و مسئولیت. همسر هم که فشارهای خودشو داره، باز با خانوادهاش درگیری داره و باز با اندیشه های محشر اقتصادی و پیوستن به گله گرگهای وال استریت خودشو داغونتر از اون چیزی کرده که لازم بود. همیشه فکر میکنم اغلب فشارهایی که همسر متحمل میشه فشارهائیه که میتونه وجود نداشته باشه، ولی متاسفانه یا خوشبختانه نه من کنترلی روی اون دارم و نه اون روی من و هر کی واسه خودشه. من فقط تلاش میکنم بابت فشارتراشی ایشون عصبانی نشم و به خودم فشار مضاعف وارد نکنم. این همه فشار فشار کردم که بگم در حال حاضر یه خانواده لِه و لَوَردهایم که تنها امیدمون واسه بهتر شدن حالمون همین سَفره، اما این امید باعث نمیشه نگرانیم کم بشه، از این رو (خیلی وقت بود ننوشته بودم از این رو، هار هار هار) شایان ذکر است (اینو اضافه کردم تا کرم نامه نگاریم تغذیه بشه) مقادیر معتنی به (متنابهی) تف و لعنت نثار قبر پدر چینیایی که ما رو به این روز و روزگار انداختن. الان مشخص شد سفر لازمم یا بیشتر پرت و پلا بگم؟:))