کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

داشتم کار میکردم که یهو یادم اومد چقدر این بچه رفت کلاس کامپیوتر، چقدر زنگ زد از من سوال پرسید، چقدر شوق یاد گرفتن داشت، خودم تایپ ده انگشتی یادش دادم، چقدر ذوق میکرد وقتی شورت کی ها رو یادش میدادم، وبلاگ ساختن، ایمیل ساختن... چقدر من با این بچه ریاضی کار کردم، عربی کار کردم. همه رو با خودش برد تو گور.

دستم قفل شده رو کیبورد. اون منو آدم خاص زندگیش میدونست و من معمولی نگاش میکردم. عصبانیم، دلم میخواد شیفت دیلیت این دنیا رو فشار بدم، دلم میخواد با همین ده تا انگشتم دنیا رو جرواجر کنم. کاش مجبور نبودم این موقع شب کار کنم، با همین ده تا انگشتی که رو کیبور میدوه و منو یاد انگشتای اون میاندازه، یاد ناخنهاش، یاد حلقه اش، یاد لرزش دستهاش. چفدر این بچه رنج کشید، چقدر رنج تو این دنیا زیاده، چقدر شب بدیه امشب. کاش میشد یه مشت قرص خواب بخورم. 

نظرات 2 + ارسال نظر
فرزانه سه‌شنبه 7 مرداد‌ماه سال 1399 ساعت 09:51 ق.ظ

منظور خواهرزاده‌تونه؟ من همه آرشیو رو خوندم تقریبا ولی متوجه‌نشدم چه اتفاقی براشون افتاده.
خدا رحمتشون کنه و به دل شما آرامش بده

وقتی یه نفر میاد میگه همه آرشیومو خونده اولین فکری که به ذهنم میرسه اینه که آرشیومو کتاب کنم، شایدم مثل کافه پیانو بگیره:)))


بله منظورم خواهرزادمه که دو سال پیش تصادف کرد، جزئیاتش دلخراشه، مدتی تو کما بود و بعد هم مرگ مغزی. پس فردا سالگردشه.

فرزانه چهارشنبه 8 مرداد‌ماه سال 1399 ساعت 03:27 ب.ظ

فکر خوبیه :)))

در آغوش خدا باشه

ای بابا
خدا یه آغوش داشت اونم تقدیم مریم مقدس کرد، به ما گدا گودولو فقط لگد خدا میرسه:)))

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد