کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

رگ خواب

وقتی کلافه ام و سردرگم دور خودم میگردم، ازم نمیپرسه چته؟ چرا نمیشینی و آروم نمیگیری؟ به جاش میاد تو آشپزخونه و دور و برمو خلوت میکنه، چون میدونه نظم درست همون چیزیه که تو اون لحظه احتیاج دارم ولی ایجادش از خودم برنمیاد. بعد یه لیوان چایی میده دستم که مجبور شم بشینم و تمرکز کنم. 

کلاس اول که بودم الف بغل دست من مینشست. من کم توجه بودم و خیلی حواسم به الف نبود. حواسم به خودم هم نبود. در دوران دبستان از آن بچه های ترگل و ورگل و اتو کشیده نبودم. گاهی شبها با همان شلوار مدرسه میخوابیدم. گاهی دفترهام خط کشی نداشت.  اغلب مشقهایم را کامل نمینوشتم. همیشه لبه برگه های دفترم فر میخورد. در یک جمله بی انضباط بودم، اما درسم خوب بود و برای هر سوالی جواب داشتم و به چشم معلم می آمدم. از طرفی خسیس نبودم و به همه کمک میکردم و تقریباً همه دوستم داشتند. من شنبه ها کاملاً مرتب بودم اما الف شنبه ها هم چروکیده بود. انگار کسی در خانه نبود که به او برسد. دفترهایش کثیف بود و بوی آبگوشت و قورمه سبزی میداد. هیچ کس الف را دوست نداشت. من هم دوستش نداشتم ولی دلم نمی آمد با او نامهربان باشم. شاید به همین خاطر خانم نادروندی پیر و با تجربه ما را کنار هم نشاند. (اسم خانم نادروندی آمد و اشک توی چشمم حلقه زد. چقدر مهربان و صبور بود. اگر هست که سلامت باشد و اگر نیست روحش شاد. ) الف غیر از ظاهر  ناخوشایندش، رفتار دلنشینی هم نداشت، یک جور بدوی و تربیت نشده ای میخندید، بلند بلند حرف میزد و وسط حرف دیگران میپرید. درسش هم خیلی خوب نبود. هیچ جذابیتی نداشت، هیچ دوستی هم نداشت. 
کلاس دوم که رفتیم، الف دیگر همکلاسم نبود. مدرسه ما بزرگ بود و بیش از پانصد دانش آموز داشت. یه روز زنگ تفریح الف من را لا به لای جمعیت پیدا کرد، به طرفم آمد و از دیدنم ابراز خوشحالی کرد، من هم دلم نیامد توی ذوقش بزنم و رفتار متقابلی را بروز دادم. الف مرا به دختری که همراهش بود نشان داد و گفت "این دوستمه"، انگار میخواست ثابت کند قبلا هم دوستی داشته است؛ بعد از توی جیب روپوشش یه شکلات دراورد و بهم گفت "اینو بگیر". راستش دلم بهم میخورد از اینکه از دست الف خوراکی بگیرم. گفتم "نه ممنونم، نمیخوام". اصرار کرد و من قبول نکردم. دستم را گرفت که شکلات را توی مشتم بگذارد ولی من دستم را کشیدم و فرار کردم و الف هم دنبالم دوید. آن زمان دویدن توی حیاط مدرسه ممنوع بود و مامورهای سال بالایی داشتیم که با خاطیان برخورد میکردند. داشتم مارپیچ لای بچه ها میدویدم و راه پیدا میکردم که مامورها مرا گرفتند ولی الف توانست در برود. مامورها اسمم را نوشتند که به خانم ناظم بدهند. عصبانی بودم. از الف و محبت زورکی اش متنفر بودم. 

26 سال گذشته و من هر بار دنیا را -همین خواننده جوان و جدید-  با آن فرم لب و دهان که با الف مو نمیزند میبینم یاد الف و برخوردهایی بدی که بچه های مدرسه با او داشتند میافتم. یاد این میافتم اول راهنمایی باز هم کلاس بودیم. بچه ها پچ پچ میکردند و میخواستند اجازه ندهند معلم حرفه و فن، گل کلمی که الف آورده بود را توی شور مشترکی که سر کلاس درست میکردیم بریزد، میگفتند کثیف است. گل کلم الف را خودم خرد کردم و ریختم توی ظرف و یواشکی به بقیه گفتم اگر کثیف هم باشد نمک ضدعفونی اش میکند، آن احمقها هم قانع شدند ولی خودم لب به آن شور نزدم. دنیا را با آن چشمهای ریز الف مانندش و آن سر و وضع تین ایجری و بعضاً شلخته اش توی موزیک ویدئوها میبینم و از خودم میپرسم یعنی الان الف کجاست؟ بالاخره توانست ظاهر خودش را شبیه بقیه کند؟ توانست دوست واقعی پیدا کند؟ 
کاش عقلم میرسید و آن روز شکلات را از او میگرفتم، میتوانستم چند قدم جلوتر آنرا توی سطل آشغال بیاندازم، الف خوشحال میشد، من هم جریمه نمیشدم. 

980820

بچه هام باعث میشن لذتها و خوشی های خیلی دور کودکی یادم بیاد؛ لذت خوابیدن تو رختخواب بابا که صبح زود رفته بود، جایی که هم بوی بابا رو داشت هم نزدیکی مامان. عجیبه که این لذت ساده سی ساله تو عمق روح من حفاظت شده و امروز مثل یه موسیقی قدیمی اما با کیفیت تو سرم پخش میشه و حال دلمو خوب میکنه. 

980817

بیش از دوساله که هر ماه یک یا دوبار از جلوی آش فروشی کنار فروشگاه زنجیره ای رد میشم و هر بار با خودم میگم باید مزه آش این مغازه رو بچشم؛ یه مغازه کوچیک با میزهای محدود که یه جورایی صمیمی به نظر میرسه. تو این مدت اصلی ترین دلیل نرفتنم به اونجا بچه ها بودن، یه دونه بچه کوچیک کافیه که نذاره پدر یا مادر چیزی از غذاخوردن بفهمه، اونم اگه غذا آش باشه که داغش مزه میده. از طرفی آبکی بودن آش جون میده برای اینکه بچه کوچیک چنگ بزنه توش یا ظرفشو تکونی بده تا محتویاتش بریزه روی میز و لباس خودش، پدرش یا مادرش. بدتر از همه اینه که ما عادت و علاقه داریم که تو خونمون سفره رو روی زمین پهن کنیم و برای غذا خوردن روی زمین بنشینیم، اینه که بچه کوچیکمون هم عادت و تجربه نداره توی صندلی کودک حبس بشه و غذاشو بخوره. حالا همه این مشکلات بچه داری رو ضربدر دو بکنید و یه ضریب هم افزایی هم بهش بدید. واضحه که یه عامل بازدارنده جدیه واسه آش خوردن ما تو اون مغازه. 

امروز نزدیک ظهر که همسر داشت ماشینو نزدیک فروشگاه پارک میکرد، من داشتم به این فکر میکردم که قبل از خرید بریم آش بخوریم یا بعدش؟ ساعت برای آش خوردن خوبه و اشتهاشو داریم، هوا هم سرده و آش میچسبه، بچه ها هم به قدر کافی بزرگ شده اند که بنشینند سر میز و با غذاشون رفتار معقول داشته باشند، پس امروز وقت به پایان رسیدن این انتظار دو ساله است. موقع پیاده شدن هنوز توی همین فکرها بودم که مغازه آش فروشی توی میدان دیدم قرار گرفت و حدس بزن چی دیدم؟ مغازه تعطیل شده و یه بنر زده اند روی شیشه اش که اجاره داده میشه. در سکوت و با لب و لوچه آویزون فکر میکردم چه خوبه قیصری وجود داشته که بگه "ناگهان چه زود دیر میشود" تا ما هم پشت سرش تکرار کنیم و عریضه این لحظه مون خالی نمونه. 

980814


از همسر و بچه ها خداحافظی میکنم و وارد بیمارستان میشوم. امشب باز شیفت من است که در بیمارستان کنار مادرم باشم. زنی که روی تخت کنار حاج خانوم خوابیده صورت کوچک ولی بدن چاقی دارد. بقول حاج خانوم هر پستانش یک مشک است و باسنش یک لحاف کرسی. وقتی دارم محض سرگرمی حاج خانوم و قاطی کردنش با دنیای زنده ها ماجرای دلخوریم از نسیبه را تعریف میکنم زن چاق صورت کوچک میپرد وسط حرفم و میگوید من شبیه یکی از دوستانش هستم که غریق نجات است. میگوید لحن حرف زدن و کلمه هایی که استفاده میکنم مثل دوستش است. بعد یکی دو جمله ام را تکرار میکند. برایم جالب است یکی دیگر توی دنیا مثل من حرف میزند، حس میکنم اینجوری آدم جالبتری به نظر میرسم اما بعدش به این فکر میکنم که من الان که آرایش دارم و به سر و صورتم رسیده ام اینطوری حرف میزنم، یعنی یک طور زنانه ی لفت و لعاب دار، ولی وقتهایی که بی رنگ و رو هستم و زیر ابروهایم پر شده لحن حرف زدنم هم یکجور دیگر است. شاید اگر آنوقت مرا میدید احساس میکرد شبیه راننده آژانسی هستم که بیست و هشت روز پیش او را به بیمارستان رسانده است، یعنی یک جور لوتی مآب و بی توجه به دنیا و مافیها. به نظرم این هم میشود یک جور جذابیت باشد، اینکه آدم دو سر طیف را در خودش داشته باشد. البته به جز جذابیت میتواند عامل جرخوردگی هم باشد. تعریف ماجرای نسیبه که تمام میشود، شک میکنم که اصلا درست بود به آدمی که دو هفته از عمل بای پسش میگذرد چنین حرفهایی را زدم یا نه؟ بعد به صورت فروافتاده حاج خانوم خیره میشوم. سرش را بالا میاورد و یک نگاهی میکند به مضمون "گو ر پدر تو و نسیبه و دلخوری های آبدوخیاری تان." خیالم راحت میشود و فکر میکنم تلاش برای درگیر کردن حاج خانوم با زندگی روزمره کافی است، پس ساکت میشوم. 

 اما انگار  هنوز یک مقدار از حاج خانوم با زندگی قاطی نشده و باز هم میخواهد با روزمرگی های ما به هم بخورد پس دفعتاًً اولین چیز احمقانه ای را که به ذهنش میرسد، به زبان می آورد: "چه خبر؟" میخواهم بگویم مادر من از دیشب که خسته و درمانده تو را به داداش سپردم تا امشب که خسته و درمانده نعش آراسته ام را پیش تو کشاندم و شیفت را از آبجی تحویل گرفتم نه شخص خاصی را دیدم و نه حوصله داشتم پی اخبار رسانه ای را بگیرم، اما فقط میگویم خبر خاصی نیست. من از آن آدمهایی هستم که نه تنها بلد نیستم سر صحبت را باز کنم بلکه یک جوری جواب میدهم که ته صحبت بسته شود. تا همینجایش هم خیلی پر حرفی کرده ام. حرف زدن با دیگران خسته ام میکند. ترجیح میدهم بیشتر با خودم حرف بزنم و مسئله های ذهنی خودم را برای خودم تشریح کنم. درست است که خودم هم با خودم مهربان نیستم و بدتر و بی رحمتر از هر کس دیگری خودم  را قضاوت میکنم ولی مونولگ و در پی آن محکوم و معذب شدن به دست خودم برایم قابل تحملتر است از دیالوگ و سوءتفاهم های احتمالی که به دنبال خواهد داشت. این طوری است که روز به روز تنهاتر و بی دوست تر میشوم. گاهی توی خانه که با بچه مشغولم به این فکر میکنم که ای کاش یک دوستی پیدا میکردم که بچه هم سن و سال بچه من داشته باشد تا با هم همبازی شوند، شاید من و این دوست هم صحبت های خوبی میشدیم و شاید من هم کمی تمرین معاشرت میکردم. توجهم به همراه تخت شماره پنج جلب میشود که دارد یک کتاب در قطع وزیری (اندازه کتابهای درسی مدارس) میخواند. به سن و سالش نمیخورد در حال درس خواندن باشد. پا روی پا انداخته و کتاب را روی زانویش گذاشته است. به بهانه استفاده از روشویی انتهای راهرو از کنارش عبور میکنم و گردن میکشم تا توی کتابش را ببینم. فونت ریزی دارد و پاراگرافها طولانی است. آن گوشه بالا که معمولا عنوان کتاب یا عنوان فصل نوشته میشود هم یک عبارت طولانی میبینم. این کتاب اگر هم درسی باشد، فلسفه یا چیزی شبیه آن است. دوست دارم سر صحبت را با او باز کنم اما میدانم که محال است قادر به چنین کاری باشم. به حاج خانوم که میرسم توی چرت رفته. گوشیم را برمیدارم و پناه میبرم به دنیای ویرانه ای که تولتز توی کتابش ساخته است . 

توی این سن میتونم یه لیست صد نفری -شایدم بیشتر بنویسم از آدمهایی که یه زمانی برام اهمیت داشتن و الان هیچ خبر خاصی ازشون ندارم. میتونم جلوی بعضیاشون ده تا ستاره بزنم یعنی این آدم خیلی خیلی خیلی برام مهم بوده، ده برابر بقیه ولی الان از اونم خبر خاصی ندارم. راستش دلم برای همشون تنگ شده ولی تو زندگی امروزم جایی براشون ندارم پس سراغشونو نمیگیرم. وقتی به این لیست ذهنیم نگاه می کنم  پر میشم از حس پوچی. احساس میکنم احساساتم یه چیز پوچ و بی ارزشه که من دارم وقت و انرژیمو بخاطرش تلف میکنم. از خودم و احساساتم متنفر میشم. نمیتونم با این همه تغییر دمایی که تو خودم داشته م کنار بیام. نمیتونم با اون چیزهایی که از دست دادم کنار بیام. اون قدر از این چرخه زندگی بیزارم که میخوام همه چیزهایی که الان دارم رو بریزم تو دریا و دیگه هیچ چیز جدیدی به دست نیارم. اصلا دلم میخواد خودمو بندازم تو دریا.

روح رنجورم

در انتهای بن بست ترین کوچه دنیا

برایت خانه ای بنا میکنم

برای نزیستن

نخفتن

نخواندن

برای تو که ایستاده

 لا به لای سازه های شهری مدفونی

خانه ای بنا میکنم

بی پنجره، بی دیوار، بی سقف

حریم خانه  را از هیچ میسازم

تا از همه جدایت کنم.


هر چه دورتر، امن تر

تو دورترین نسیم دشتهای نامکشوفی
آنجا که عبور کنی
خرگوشها روی دو پا میایستند 
و به افق خیره میشوند 
و تن میشویند در سکون مطلق لحظه ها


من حفره سیاه دلتنگی ام

سیاه چاله ای معلقم
که هر چه آغوش و بوسه و نوازش را 
هر چه اخم و سکوت و بیداد را
هر چه هست را
هر چه نیست را
می بلعم و به هیچ می رانم.