کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

کلاس اول که بودم الف بغل دست من مینشست. من کم توجه بودم و خیلی حواسم به الف نبود. حواسم به خودم هم نبود. در دوران دبستان از آن بچه های ترگل و ورگل و اتو کشیده نبودم. گاهی شبها با همان شلوار مدرسه میخوابیدم. گاهی دفترهام خط کشی نداشت.  اغلب مشقهایم را کامل نمینوشتم. همیشه لبه برگه های دفترم فر میخورد. در یک جمله بی انضباط بودم، اما درسم خوب بود و برای هر سوالی جواب داشتم و به چشم معلم می آمدم. از طرفی خسیس نبودم و به همه کمک میکردم و تقریباً همه دوستم داشتند. من شنبه ها کاملاً مرتب بودم اما الف شنبه ها هم چروکیده بود. انگار کسی در خانه نبود که به او برسد. دفترهایش کثیف بود و بوی آبگوشت و قورمه سبزی میداد. هیچ کس الف را دوست نداشت. من هم دوستش نداشتم ولی دلم نمی آمد با او نامهربان باشم. شاید به همین خاطر خانم نادروندی پیر و با تجربه ما را کنار هم نشاند. (اسم خانم نادروندی آمد و اشک توی چشمم حلقه زد. چقدر مهربان و صبور بود. اگر هست که سلامت باشد و اگر نیست روحش شاد. ) الف غیر از ظاهر  ناخوشایندش، رفتار دلنشینی هم نداشت، یک جور بدوی و تربیت نشده ای میخندید، بلند بلند حرف میزد و وسط حرف دیگران میپرید. درسش هم خیلی خوب نبود. هیچ جذابیتی نداشت، هیچ دوستی هم نداشت. 
کلاس دوم که رفتیم، الف دیگر همکلاسم نبود. مدرسه ما بزرگ بود و بیش از پانصد دانش آموز داشت. یه روز زنگ تفریح الف من را لا به لای جمعیت پیدا کرد، به طرفم آمد و از دیدنم ابراز خوشحالی کرد، من هم دلم نیامد توی ذوقش بزنم و رفتار متقابلی را بروز دادم. الف مرا به دختری که همراهش بود نشان داد و گفت "این دوستمه"، انگار میخواست ثابت کند قبلا هم دوستی داشته است؛ بعد از توی جیب روپوشش یه شکلات دراورد و بهم گفت "اینو بگیر". راستش دلم بهم میخورد از اینکه از دست الف خوراکی بگیرم. گفتم "نه ممنونم، نمیخوام". اصرار کرد و من قبول نکردم. دستم را گرفت که شکلات را توی مشتم بگذارد ولی من دستم را کشیدم و فرار کردم و الف هم دنبالم دوید. آن زمان دویدن توی حیاط مدرسه ممنوع بود و مامورهای سال بالایی داشتیم که با خاطیان برخورد میکردند. داشتم مارپیچ لای بچه ها میدویدم و راه پیدا میکردم که مامورها مرا گرفتند ولی الف توانست در برود. مامورها اسمم را نوشتند که به خانم ناظم بدهند. عصبانی بودم. از الف و محبت زورکی اش متنفر بودم. 

26 سال گذشته و من هر بار دنیا را -همین خواننده جوان و جدید-  با آن فرم لب و دهان که با الف مو نمیزند میبینم یاد الف و برخوردهایی بدی که بچه های مدرسه با او داشتند میافتم. یاد این میافتم اول راهنمایی باز هم کلاس بودیم. بچه ها پچ پچ میکردند و میخواستند اجازه ندهند معلم حرفه و فن، گل کلمی که الف آورده بود را توی شور مشترکی که سر کلاس درست میکردیم بریزد، میگفتند کثیف است. گل کلم الف را خودم خرد کردم و ریختم توی ظرف و یواشکی به بقیه گفتم اگر کثیف هم باشد نمک ضدعفونی اش میکند، آن احمقها هم قانع شدند ولی خودم لب به آن شور نزدم. دنیا را با آن چشمهای ریز الف مانندش و آن سر و وضع تین ایجری و بعضاً شلخته اش توی موزیک ویدئوها میبینم و از خودم میپرسم یعنی الان الف کجاست؟ بالاخره توانست ظاهر خودش را شبیه بقیه کند؟ توانست دوست واقعی پیدا کند؟ 
کاش عقلم میرسید و آن روز شکلات را از او میگرفتم، میتوانستم چند قدم جلوتر آنرا توی سطل آشغال بیاندازم، الف خوشحال میشد، من هم جریمه نمیشدم. 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد