کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

980814


از همسر و بچه ها خداحافظی میکنم و وارد بیمارستان میشوم. امشب باز شیفت من است که در بیمارستان کنار مادرم باشم. زنی که روی تخت کنار حاج خانوم خوابیده صورت کوچک ولی بدن چاقی دارد. بقول حاج خانوم هر پستانش یک مشک است و باسنش یک لحاف کرسی. وقتی دارم محض سرگرمی حاج خانوم و قاطی کردنش با دنیای زنده ها ماجرای دلخوریم از نسیبه را تعریف میکنم زن چاق صورت کوچک میپرد وسط حرفم و میگوید من شبیه یکی از دوستانش هستم که غریق نجات است. میگوید لحن حرف زدن و کلمه هایی که استفاده میکنم مثل دوستش است. بعد یکی دو جمله ام را تکرار میکند. برایم جالب است یکی دیگر توی دنیا مثل من حرف میزند، حس میکنم اینجوری آدم جالبتری به نظر میرسم اما بعدش به این فکر میکنم که من الان که آرایش دارم و به سر و صورتم رسیده ام اینطوری حرف میزنم، یعنی یک طور زنانه ی لفت و لعاب دار، ولی وقتهایی که بی رنگ و رو هستم و زیر ابروهایم پر شده لحن حرف زدنم هم یکجور دیگر است. شاید اگر آنوقت مرا میدید احساس میکرد شبیه راننده آژانسی هستم که بیست و هشت روز پیش او را به بیمارستان رسانده است، یعنی یک جور لوتی مآب و بی توجه به دنیا و مافیها. به نظرم این هم میشود یک جور جذابیت باشد، اینکه آدم دو سر طیف را در خودش داشته باشد. البته به جز جذابیت میتواند عامل جرخوردگی هم باشد. تعریف ماجرای نسیبه که تمام میشود، شک میکنم که اصلا درست بود به آدمی که دو هفته از عمل بای پسش میگذرد چنین حرفهایی را زدم یا نه؟ بعد به صورت فروافتاده حاج خانوم خیره میشوم. سرش را بالا میاورد و یک نگاهی میکند به مضمون "گو ر پدر تو و نسیبه و دلخوری های آبدوخیاری تان." خیالم راحت میشود و فکر میکنم تلاش برای درگیر کردن حاج خانوم با زندگی روزمره کافی است، پس ساکت میشوم. 

 اما انگار  هنوز یک مقدار از حاج خانوم با زندگی قاطی نشده و باز هم میخواهد با روزمرگی های ما به هم بخورد پس دفعتاًً اولین چیز احمقانه ای را که به ذهنش میرسد، به زبان می آورد: "چه خبر؟" میخواهم بگویم مادر من از دیشب که خسته و درمانده تو را به داداش سپردم تا امشب که خسته و درمانده نعش آراسته ام را پیش تو کشاندم و شیفت را از آبجی تحویل گرفتم نه شخص خاصی را دیدم و نه حوصله داشتم پی اخبار رسانه ای را بگیرم، اما فقط میگویم خبر خاصی نیست. من از آن آدمهایی هستم که نه تنها بلد نیستم سر صحبت را باز کنم بلکه یک جوری جواب میدهم که ته صحبت بسته شود. تا همینجایش هم خیلی پر حرفی کرده ام. حرف زدن با دیگران خسته ام میکند. ترجیح میدهم بیشتر با خودم حرف بزنم و مسئله های ذهنی خودم را برای خودم تشریح کنم. درست است که خودم هم با خودم مهربان نیستم و بدتر و بی رحمتر از هر کس دیگری خودم  را قضاوت میکنم ولی مونولگ و در پی آن محکوم و معذب شدن به دست خودم برایم قابل تحملتر است از دیالوگ و سوءتفاهم های احتمالی که به دنبال خواهد داشت. این طوری است که روز به روز تنهاتر و بی دوست تر میشوم. گاهی توی خانه که با بچه مشغولم به این فکر میکنم که ای کاش یک دوستی پیدا میکردم که بچه هم سن و سال بچه من داشته باشد تا با هم همبازی شوند، شاید من و این دوست هم صحبت های خوبی میشدیم و شاید من هم کمی تمرین معاشرت میکردم. توجهم به همراه تخت شماره پنج جلب میشود که دارد یک کتاب در قطع وزیری (اندازه کتابهای درسی مدارس) میخواند. به سن و سالش نمیخورد در حال درس خواندن باشد. پا روی پا انداخته و کتاب را روی زانویش گذاشته است. به بهانه استفاده از روشویی انتهای راهرو از کنارش عبور میکنم و گردن میکشم تا توی کتابش را ببینم. فونت ریزی دارد و پاراگرافها طولانی است. آن گوشه بالا که معمولا عنوان کتاب یا عنوان فصل نوشته میشود هم یک عبارت طولانی میبینم. این کتاب اگر هم درسی باشد، فلسفه یا چیزی شبیه آن است. دوست دارم سر صحبت را با او باز کنم اما میدانم که محال است قادر به چنین کاری باشم. به حاج خانوم که میرسم توی چرت رفته. گوشیم را برمیدارم و پناه میبرم به دنیای ویرانه ای که تولتز توی کتابش ساخته است . 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد