کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

980817

بیش از دوساله که هر ماه یک یا دوبار از جلوی آش فروشی کنار فروشگاه زنجیره ای رد میشم و هر بار با خودم میگم باید مزه آش این مغازه رو بچشم؛ یه مغازه کوچیک با میزهای محدود که یه جورایی صمیمی به نظر میرسه. تو این مدت اصلی ترین دلیل نرفتنم به اونجا بچه ها بودن، یه دونه بچه کوچیک کافیه که نذاره پدر یا مادر چیزی از غذاخوردن بفهمه، اونم اگه غذا آش باشه که داغش مزه میده. از طرفی آبکی بودن آش جون میده برای اینکه بچه کوچیک چنگ بزنه توش یا ظرفشو تکونی بده تا محتویاتش بریزه روی میز و لباس خودش، پدرش یا مادرش. بدتر از همه اینه که ما عادت و علاقه داریم که تو خونمون سفره رو روی زمین پهن کنیم و برای غذا خوردن روی زمین بنشینیم، اینه که بچه کوچیکمون هم عادت و تجربه نداره توی صندلی کودک حبس بشه و غذاشو بخوره. حالا همه این مشکلات بچه داری رو ضربدر دو بکنید و یه ضریب هم افزایی هم بهش بدید. واضحه که یه عامل بازدارنده جدیه واسه آش خوردن ما تو اون مغازه. 

امروز نزدیک ظهر که همسر داشت ماشینو نزدیک فروشگاه پارک میکرد، من داشتم به این فکر میکردم که قبل از خرید بریم آش بخوریم یا بعدش؟ ساعت برای آش خوردن خوبه و اشتهاشو داریم، هوا هم سرده و آش میچسبه، بچه ها هم به قدر کافی بزرگ شده اند که بنشینند سر میز و با غذاشون رفتار معقول داشته باشند، پس امروز وقت به پایان رسیدن این انتظار دو ساله است. موقع پیاده شدن هنوز توی همین فکرها بودم که مغازه آش فروشی توی میدان دیدم قرار گرفت و حدس بزن چی دیدم؟ مغازه تعطیل شده و یه بنر زده اند روی شیشه اش که اجاره داده میشه. در سکوت و با لب و لوچه آویزون فکر میکردم چه خوبه قیصری وجود داشته که بگه "ناگهان چه زود دیر میشود" تا ما هم پشت سرش تکرار کنیم و عریضه این لحظه مون خالی نمونه. 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد