هر کس بهتر بشناسدت، بهتر راه آزردنت رو بلد میشه.
داشتم تو ذهنم یه استدلالی ردیف میکردم برای اینکه بهش ثابت کنم کارش غلطه، بعد یهو ذهنم رفت به کاری که خودم یک سال پیش کردم و دیدم اگر این استدلالم عطف بما سبق بشه... هیچی بابا ولش کن، حالا یه کاری کرده، به روش نمیارم که حرمتمون حفظ بشه:))
نوشته بود: دونه محبت بکاریم، درخت عشق ازش درمیاد؟
نوشتم: آره، درخت عشق در میاد و میوه «گه خوردم» میده. میتونی هر سال فصلش که شد ثمرهش رو جمع کنی ببری سر قبرت خیرات کنی.
کاش میشد سرمو بلند کنم، نگاهمو بچرخونم و گرهش بزنم به نگاهی که اینجور روم سنگینی میکنه
هر بار حین راه رفتن، حمام کردن، طرف شستن و قبل از خواب چیزهایی توی ذهنم میپرورم که وقتی فرصتی دست داد بنویسمشان ولی نه فرصتی هست، نه توان و انگیزه ای.
اسب عصاری را چه به قلم زدن؟
گاهی فکر میکنم باید همه چیزهایی که دوست دارم و ندارم را بگذارم و بروم، جدی جدی بروم و یک گوشه بنشینم و بی هیچ دغدغه و مسئولیت و حتی بی هیچ عشق و عاطفهای، ساعتها بنشینم همان گوشه و فقط بنویسم. بعد با خودم میگویم که چه بشود؟ نوشته هایم نه دردی از خودم دوا کرده اند نه از کس دیگر. بیخیال.
نوشته بود: او مرا میخواهد و من هر بار که به یاد میآورم دلگرم میشوم.
نوشتم: چی بهتر از این؟
نوشت: واقعا هیچی.
و من فکر کردم این فعل خواستن چقدر عمیقتر و قویتر از دوست داشتن است. از عشق، هر کس برداشت خودش را دارد اما کیست که نداند خواستن یعنی چه؟ کیست که از عمق وجودش چیزی را نخواسته باشد؟ کیست که نداند خواسته شدن چقدر لذتبخش است؟ و چه خوب است که او مرا «میخواهد»، مرا «در کنارش» میخواهد، مرا برای «همیشه» در کنارش میخواهد. او حرف و حرکات رمانتیک بلد نیست، اما به روش خودش ثابت کرده که مرا میخواهد؛ همینجور که هستم. من هم دلگرم میشوم وقتی که یادم میآید او همین وجود نیمه ویران و نیمه آبادی را که گاه منفور خودم است، میخواهد، جوری که خواستن او و بودن کنارش به زندگیام ارزش ادامه دادن میدهد.
یک بار نوشتم من یک شیشه آبلیمو میخواستم و زندگی به من یک باغ سیب داد، حالا در آرامش باغ هفت سالهام، فصلها را به آرامی میگذارانم و به سلامتی صلح درونم شراب سیب مینوشم.
نمیدونم معجزه زعفران و گل گاوزبانه یا اینقدر در حل کردن عقدههام موفق بودهام؟ امشب پلیلیست ویرانگرم رو گذاشتم و تمام سوراخ سنبههای لباسشویی رو با مسواک تمیز کردم بدون اینکه قطرهای اشک بریزم یا حتی بغض کنم، که این یه رکورده برام، اونم دو قدم مونده به پریود! شاید تاثیر یه چسه مطالعاتم در خصوص روانشناسی اگزیستانسیاله؟ یا شاید پیر شده ام؟ یعنی دارم یائسه میشم؟ خاک به سرم، نکنه حاملهم؟ نه اون یه جور دیگه بود. پس حتما قراره بمیرم:))
یا شاید واقعا میشه رها شد، هان؟
قدیمها تله پاتی داشتیم، واقعاً.
گاهی که یادش میافتم با خودم میگم حتماً اونم یادمه، حتماً اونم دلتنگه، حتماً اونم دلش برای اون دوستی بیست و چند سالهمون تنگ شده...
آدمیزاده دیگه، گاهی با توهم دردشو تسکین میده.
پ.ن.
تایتلهام چکیده تاریخ روز بود، شروع سال ۱۴۰۰ از ریخت انداختش. این سال سالِ گاو نیست، سال الاغه.