از خوشبختی های خودم میتونم به غلبهم بر وسوسه داشتن اینستاگرام اشاره کنم. حقیقتا خوشحالم که مجبور نیستم تصویر روتوش شده زندگیم رو به کسی ارائه بدم یا برای اثبات اینکه همسری وفادارم عکس همسرم رو بذارم و زیرش کپشن عاشقانه بنویسم. خوشحالم که مجبور نیستم برای خوب شدن عکس خوشیهای کوچک زندگیم آرایش داشته باشم و به بچه هام لباس مهمونی بپوشونم. اگه جشن کوچکی بگیریم در حریم خودمونه، اگه کیکه، اگه کادوئه اگه فقط یه بستنی عروسکیه، هر چی که هست عکس و خاطره و یادگارش مال خودمونه.
اولین باری که با اهمیت مسائل جن.سی مواجه شدم زمانی بود که خواهر میلاد شش ماه پس از عروسی طلاق گرفت. خبر را برادرم که دوست صمیمی میلاد بود به گوش ما رساند و در پاسخ به مادرم که با ترس و غم و تعجب پرسید آخه چرا؟ یک جمله گفت: یارو مرد نبوده. منِ ۱۱ ساله آنقدر در این زمینه خالیالذهن بودم که فکر میکردم معنی حرف برادرم این است که طرف اصلا دم و دستگاه مردانه ندارد؛ هیچ به عقلم نمیرسید که صرف وجود دم و دستگاه مردانه کافی نیست و این آلات و ادوات کاربردهایی دارد که اگر درست از عهده آنها برنیاید، بودنش به هیچ نمیارزد، به طوری که ناگهان شأن تو را از یک داماد رویایی با ظاهر خوب، تحصیلات عالی و شغل مقبول تنزل میدهد به یارویی که مرد نیست و نمیشود بیشتر از شش ماه تحملش کرد!
دیروز عصر بچههام برای اولین بار از من جدا شدن و رفتن خونه مادربزرگشون که شب بمونن. از دو ساعت بعد از رفتنشون گریه و بیقراری من شروع شد (پیف پیف چه مامان لوسی) و تا آخر شب ادامه داشت. نمی دونم در نهایت ساعت چند بود که با گریه و سردرد خوابم برد. این سردرد بعد از گریه از اون تخمیترینهای روزگاره که میتونه تا ۲۴ ساعت بعدش لاینقطع آدمو شکنجه کنه. نصف شب با همون سردرد بیدار شدم و رفتم دستشویی و تو همون حالت خواب و بیداری حس کردم چقدر این حالی که دارم غریبه (چیه این دستشویی مهناز؟! چی داره واقعا؟) هر چی فکر کردم یادم نیوومد که آخرین بار کی اینطوری بوده ام، در حالی که سالهای متمادی روتین زندگیم همین بود که با گریه و سردرد بخوابم و با سردرد و چشم پفآلود بیدار بشم. نتیجه اینکه زندگی مشترکم (سالگرد عقدمون مبارک) اگرچه فرسنگها از چیزی که میخواستم دوره، ولی مسلماً بهتر از زندگی تو خونه بابامه.
کارو شروع کردم تاریخ زدم 99/12/02 چنان حالت شوکی بهم دست داد که میخواستم عین کارتونها بپرم تو خیاباون جیغ بکشم سال نود و نه داره تموم میشه اااااااااااااااااااااااااااااااااااا
آخه چرا ما که هیچی نفهمیدیم از این زندگی
عمرمون تموم شد
خیلی چگالی عمرم کم بود
خیلی هیچ کاری نکردم
هیچی ندیدم
خیلی کرم خاکی وار زندگی کردم.
اگر خواستی شعری جاودان بسرایی
از تنهایی بگو
از این جاودان احساس بشری
و از خیال سیال ترسیدهای
که درتنگنای تاریک غارها
خدا را خلق کرد که تنها نباشد.
واقعا ایمان چیز عجیبیه
یه پیام نسبتا عرفانی داده تو گروه و آخرش نوشته آدمیزاد موجود عجیبیه، برای هدایتش 124000 پیامبر کافی نبود ولی برای گمراهیش یک شیطان کافیه.
خب از اون خدات نمیپرسی این چه خلقت ریدمانیه که اینقدر راحت منحرف میشه؟
خب از خودت نمیپرسی این 124000 پیامبر رو چرا خدا تو یه بازه زمانی کوتاه و فشرده فرستاد؟ تا جایی که گاهی پیامبران هم عصر هم بوده اند! بشر در 1000 سال اخیر یه دونه پیامبر هم ندیده، خدات چه انتظاری داره؟
به نظرم عجیبترین چیز ایمانه، کلا منطق آدمو خشک میکنه.
پ.ن.
یکی از دخترها اون دراژهای که مغز فندوق داره جدا میکنه برای من
اون یکی دراژه ای که مغز نخودچی داره سوا میکنه برای من
شانس آوردن خدا جای من نبود، وگرنه قربانی هابیلو میپذیرفت و مال قابیلو تف میکرد:))
بعضی آدمها مثل مریضی هستن، مثل ویروسهایی که بقاشون در تضعیف و رنج و درد دیگرانه. وقتی بهت نزدیک میشن هدفشون یه چیزه، اونم از پا انداختن تو. به خودت میای میبینی مبتلا شدی، باید رنج بکشی، درد بکشی تا روحت بالاخره یه جا و یه روز از شر اون دشمن نامرئی خلاص بشه. من الان از اون مریضیا دارم، یکی بهم حرفی زده، ویروس نفرتشو تو من پخش کرده و من حالم بده. کاش با این نفرت نمیرم. کاش باز قلبم قرمز نرمالو بشه، عین او ن کوسنهایی که تو دهه هشتاد مد شده بود.
توی سرم قصه تلخی دارم، مثل همین چند خط.