کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

۰۰۰۲۱۵

نوشته بود: او مرا میخواهد و من هر بار که به یاد می‌آورم دلگرم میشوم. 

نوشتم: چی بهتر از این؟

نوشت: واقعا هیچی.

و من فکر کردم این فعل خواستن چقدر عمیق‌تر و قوی‌تر از دوست داشتن است. از عشق، هر کس برداشت خودش را دارد اما کیست که نداند خواستن یعنی چه؟ کیست که از عمق وجودش چیزی را نخواسته باشد؟ کیست که نداند خواسته شدن چقدر لذت‌بخش است؟ و ‌چه خوب است که  او مرا «میخواهد»، مرا «در کنارش» میخواهد، مرا برای «همیشه» در کنارش میخواهد. او حرف و حرکات رمانتیک بلد نیست، اما به روش خودش ثابت کرده که مرا میخواهد؛ همینجور که هستم. من هم دلگرم می‌شوم وقتی که یادم می‌آید او همین وجود نیمه ویران و نیمه آبادی را که گاه منفور خودم است، میخواهد، جوری که خواستن او و بودن کنارش به زندگی‌ام ارزش ادامه دادن می‌دهد. 

یک بار نوشتم من یک شیشه آبلیمو میخواستم و زندگی به من یک باغ سیب داد، حالا در آرامش باغ هفت ساله‌ام، فصلها را به آرامی می‌گذارانم و به سلامتی  صلح درونم شراب سیب می‌نوشم. 



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد