کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

۹۹۰۱۲۶

به وقت کسی که هیچی برای از دست دادن نداره
گاهی فکر میکنم لحظه ای که خبر مرگ مادرمو بشنوم یا مثلا شاهدش باشم، رگمو میزنم. چون خیلی بهش وابسته‌ام؟ پوففف معلومه که نه. دوستش دارم ولی راستش زندگیم در نبودنش خیلی راحتتره تا بودنش
پس چی؟
یه کم توضیحش سخته
یه جورایی آخرین لگد به آدمیه که لبه پرتگاه یاس فلسفیه، سقوطش کامل میشه

پ.ن.
اینو چند وقت پیش که حال مامان وخیم بود شروع کردم به نوشتن و قرار بود یه متن طولانی باشه که نشد. الان دیگه حس ادامه دادنشو ندارم ولی همین چند خط رو میخوام حفظ کنم. 
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد