کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

!

وقتی تو یه وبلاگی نظر میذاری و طرف جوابتو نمیده، معنیش چیه؟ اونم کسی که به نظرات تند هم جواب میده و باهاشون بحث میکنه... امیدوارم معنیش این باشه که طرف داره به حرفم فکر میکنه، این یه امید الکیه... راستش میخواستم پی جو بشم که چرا نظرمو جواب نداده، دیدم ارزششو نداره، یعنی واقعا اونقدرها هم نباید اهمیت داشته باشه!

!

یه زمانی از وبلاگ خونی لذت میبردم اما الان یه کار مسخره است برام، خوب که چی مثلا من بفهمم تو کله ی آدمای دیگه چی میگذره؟؟... امروز یکی رو دیدم که با افتخار از یه اشتباه فکریش تعریف میکرد و اسمشو میذاشت کشف... میخواستم بهش بگم یارو این که تو  میگی اشتباهه ولی اصلا حوصلشو نداشتم، خوب اشتباه کنه تا اون جون بی صاحابش دراد... تو وبلاگش نوشته خدا رو شکر که من یه پدر معتبر و با آبرو داره که همه جا منو جلو انداخته، تو یه مطلب دیگه اش نوشته که میخواد تو سن بیست و هشت سالگی پوسته مذهبیشو بشکونه و یه سری چیزا (مثل دختربازی و این جور حرفا...) رو امتحان کنه، که مبادا بعد از تاهلش هوای مجردی بزنه به سرش. واعجبا!! یکی نیست بهش بگو یارو! اگه بابات هم میخواست مثل تو اون چیزا امتحان کنه الان دیگه اون آدم معتبر نبود، میفهمی؟ تو واسه بچه ات چی داری هان؟ میخوای خاطرات هرزگیتو واسش تعریف کنی که درس عبرت بگیره؟ اگه راست میگی بعد از ازدواج آدم باش و بچسب به زنت! آدم عوضی عوضیه، صد تا دختر رو هم ــــ باشه، باز بعد از زن گرفتنش میخواد صد و یکمی رو هم ـــــ


آخ خدا، باز من این گلمنگلی رو وا کردم که این حرفا رو بزنم و خودمو داغون کنم...

عاشفانه به سبک لاف!

عینک رِیبونِ اصلُم، هر چی دارُم مال تو

نفسُم تویی تو دختر، همه دردات مال مو

میخرم سال دیگه واست النگوی طلا

تا ابد به پات میشینُم، پات میمونُم والا



پ.ن.

هر چند بنظرم بندری خوندن واسه چاووشی افت کلاس محسوب میشه، ولی با این آهنگش حال میکنم اساسی!

همینه دیگه...

از این وضعیتی که داری ناراحتم، ولی نمیتونم کاری واست بکنم... از دور میبینمت و غصه میخورم! دوری و دوستی که وادارم کردی بهش، همینه دیگه! میشد یه جور دیگه باشه، ولی خودت نخواستی.

تاکید اکید

وقتی همه میرن واسه ناهار و اتاق خالی میشه، یکی از آقایون همکار که تازه نامزد کرده، سریع میپره رو تلفن و بازار دل و قلوه رو داغ میکنه... اما امان از روزی که یکی روزه باشه، یا میل غذا خوردن نداشته باشه، اونوقت این طفل معصوم و اون یکی طفل معصوم پشت خط زابراه میشن و مجبورن دری وری بگن... مثلاً امروز توصیه اکید میکرد: واسه سلامتی خودت صدقه بده... حتماً بدیا... یادت نره... از در رفتی بیرون اول صدقه بدیااا... یادت نره هااا... پس صدقه میدی دیگه... آره... خیالم راحت باشه؟...


ای بابا،  خوب گفت میده، میده دیگه!


پ.ن.

فضول و حسود خودتونید!

آدم سابق

خواهرم*: یادته چند سال پیش رژیم گرفتی، مانکن شدی... نمیشه باز هم رژیم بگیری؟

     من×: نه نمیشه!

         *:چرا؟ مگه اون موقع نتونستی؟ الان هم میتونی!

        ×: اون موقع فرق داشت...

        *: چی فرق داشت؟

       ×: من فرق داشتم! من دیگه آدم اون موقع نیستم!(1)

        *:آره، اینو که راست میگی... تو دیگه آدم اون موقع نیستی... (2)


(1) نمیدونم چقدر طبیعیه که روحیه یه آدم از 22 سالگی تا 25 سالگی زمین تا آسمون فرق داشته باشه... اما میدونم که یه چیزی به اسم زلزله، میتونه ارگ بم رو که قرنها سرپا بوده، یه شبه از پا بیاندازه!

(2) خواهرم خیلی وقته گیر داده که من آدم سابق نیستم... مشکل اون البته چیز دیگه ایه، ولی این اعتراف من واسه اون یه مدرک بود که بر علیه خودم ازش استفاده کرد!!!



!

اوج تنهایی اونه که نتونی یکی مثل خودت پیدا کنی... حتی کسی شبیه من هم نیست!

!

دقت کردید بعضی وقتها یه شعر یا جمله ی پشت کامیونی (یا بقولی جواد) ، چقدر به دل آدم میشینه؟ انگار یه حرفی رو که گلوله شده توی حلقت، با این جمله شلیک میشه بیرون...

اعتماد به نفست منو کشته

امروز رفته بودم نمایشگاه الکامپ؛ روز دوم بود و نمایشگاه حسابی گرم و پررونق به نظر میرسید. توی شلوغی سالن میلاد، حاضرین در یک غرفه کوچیک و تاریک و خالی توجهم رو جلب کردند:

خانم جوان در جواب آقای قد بلند میگه: آره، من هم دستم خوبه، هم قدمم سبکه...

یه نگاهی به غرفه انداختم، و نتونستم این شکلی نشم

پ.ن.

این یادداشت مربوطه به تاریخ 18/8/89 میباشد.

امروز دوباره سر کلاس مذاکره نشستم... چه واقعیات تلخی اونجا مرور میشه...