کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

تمام مردهایی که دوست نداشته ام

مردی مرا میبوسد؛

مرد دیگری مرا میطلبد و رانده میشود؛

مرد دیگری نگاهم میکند و آه حسرت میکشد؛

مرد دیگری در بستر تنهائی اش خیالم را در آغوش میکشد؛

و مردهای دیگری قرنها بعد، شاعره ای گمنام را به هم معرفی خواهند کرد؛

و من بیش از همه این مردها، خودم را دوست میدارم.

برای خاطر عطر نان گرم و برفی که آب میشود

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

تَفَلسُف مبهمی در باب ضمایر

یک چیزی یک جایی هست

چیزی که نباید آنجا باشد

در قلب کسی که نباید

و آن چیز خاکستری بوده و هست

انتظار میرفت کمرنگ شود

اما هر روز که میگذردبیشتر همان رنگ میشود که بود

و اینطور هم نباید باشد



یک نفر یک جایی هست که نباید باشد

و غمی دارد که نباید

و تو به نبایدها فکر میکنی

به اینکه نباید این همه نباید وجود داشته باشد

اما دارد

و دارد او را میخورد

و فقط تو میفهمی که او دیگر نیست


او تویی و تو من

قاعدتاً نباید اینطور میبود.


950217

عمر گران مایه در این صرف شد

تا چه کنم با یبوست مزمن!

دشمن ِکسخل به از دیوث ِدوست

باز هم فهم‌ مؤخر من!

دوستی مجازی در خلال حرفهایش گفت که پدرش شاعر است.


با خودم فکر میکنم بابای شاعر داشتن چه حسی دارد؟  باید خیلی عجیب باشد؟ یا شاید هم خیلی معمولی.... زمانی عضو انجمن شاعران و نویسندگان آموزش و پرورش منطقه‌مان بودم، امیر فیروزی نامی استادمان بود که سه سوال بنیادی را دائماًً مطرح میکرد، اولیش این بود که چرا شعر میگویم؟ الان تازه فهمیدم چرا آن موقع شعر میگفتم. فکر می‌کردم شاعری خیلی خاص است، میخواستم خاص باشم، میخواستم فرق داشته باشم. 

همینو ادامه بده، ورزش واست خوبه

برخیز و مخور غم جهان گذران
بنشین و دمی به شادمانی گذران
حالا دوباره برخیز
حالا باز بشین

حالم به گونه ای است که احساس میکنم

با نوشتن چند جمله عاری از کلمات شکسته

و زدن چند اینتر

می توانم شعر بگویم


حالم به گونه‌ای بغض آلود، خاکستری و آذرماهی است

حس خالی یک معده

که انگار به تنبیه گناهی گنگ

باید خالی بماند


تصویرش را می‌بینم

شش ساله است، دامن را روی شلوار پوشیده 

و گره روسریش کشیده شده به یک طرف چانه

در اتاق تاریک، با بغض پشت در چمباتمه زده

فکر میکند هیچکس دوستش ندارد.

منحنی بر تخت منتظرم بیایی بغلم کنی، با همه تنت به دورم تنیده شوی

پیله آغوشت را تا صبح پروانگی نخواهم شکافت