خواب میدیدم یهو بعد هفت سال بینمازی مطلق به سرم زده نماز بخونم، بدون غسل و وضو در حالیکه آفتاب غروب کرده بود چادر پوشیدم و وایسادم به خوندن نماز ظهر. دور و برم شلوغ بود ولی من صورت کسی رو نمیدیدم. انگار داشتن برای افطار آماده میشدن. تو حیاط خونه مامانم لب باغچه وایسادم و قامت بستم. میخواستم سجده کنم که یکی پا زد مهرم رو انداخت تو باغچه. نگاه کردم دیدم نه سنگی نزدیکمه نه برگی، فقط یه کف دست گونیِ قیراندود نزدیکم بود. کشیدمش جلوم که به جای مهر روی اون سجده کنم، بعد فکر کردم آخه رو این که نمیشه، همون موزاییک حیاط بهتره. اصلا مهر میخوام چیکار؟ مهم سجده کردنه. بعد همونجور بدون مهر به نمازم ادامه دادم. دور و برم شلوغ بود، آدمها بهم تنه میزدن و منو جا به جا میکردن. نمازم که تموم شد دیدم تو اتاقم، اونقدر چرخونده بودنم که دیگه حتی دیگه رو به قبله هم نبودم! ولی این هم برام مهم نبود؛ یه حال روحانی عجیبی داشتم، همه اذکار رو تو خواب دقیق و بلند میگفتم و لحظه به لحظه حس میکردم دارم با خدا حرف هم میزنم و امیدوار بودم صدامو بشنوه. به خودم میگفتم خدا وجود داره و صداتو میشنوه، این جنگولک بازیای احکام شرعی که تو رعایت نکردی اصلا مهم نیست. بعد وایسادم نماز عصر بخونم، هنوز رکوع اولو نرفته بودم که صدای اذان مغربو شنیدم. بعد تو دلم گفتم همینو میکنم نماز مغرب و ادامه دادم.
با اختلاف عجیبترین خوابم بود. همه چیزش یه طرف، اون گونی قیراندود یه طرف:))
میگم: قبلا اینجوری بودم که ماهی یک بار فیلَم یاد هندوستون میکرد، الانا دیگه اونقدر گرفتارم، فیلم هم سرش شلوغه؛ اصلا یادم نمیاد آخرین بار کی زار زدم برای حسرتام:))
میگه: عی بابا چرا پس من هنوز زار میزنم وسط کلی کار و بدبختی؟!
میدونم که ازدواجش به بنبست رسیده، کسب و کارش هم در حال سقوطه و واقعا اوضاعش ناجوره. میگم: اگه بدبختیامون رو بذاریم تو کفه ترازو، ممکنه مال تو سنگینتر باشه ولی برای اشتغال ذهنی هیچ کار و گرفتاری و بدبختی قابل قیاس با داشتن بچه نیست. البته خیلی وقتا شیرین و لذت بخشه ولی غالبا اینجوریه که بچه داره منو مصرف میکنه، عین یه بطری شیر، یا یه جعبه دستمال کاغذی محتویات من رو بیرون میکشه و مصرف میکنه و عجیبترش اینه که زجرآور نیست این قضیه ، هر چند که گاهی ناراحتم میکنه. واقعیت اینه که هدف طبیعی من همین بوده که ژنهام رو در زمین بپراکنم و من از لحاظ طبیعی یه انسان موفقم:)). حسرتها و آرزوهام به تخم طبیعت نیست:))))
راز یک آدم، پیش ما امانته؛ امانتی که نگه داشتنش آسون نیست. وای به روزی که من بخوام برای اثبات صداقت خودم به دوست/معشوق/همسرم، به راز یک آدم دیگه خیانت کنم. باید رید به اون صمیمیتی که بخواد با پرده دری و شخم زدن گذشته آدمها به دست بیاد. باید فرار کرد از آدمی که میخواد حتی خوابهاتم مو به مو براش تعریف کنی. این چیزا رو آدم باید قبل از هیجده سالگی یاد بگیره، نه وقتی که موهاش فلفل نمکی شده و واسه هر شروعی دیگه دیره.
به نظرم خیلی خوب بود، از همه بهتر اون سیلی تو گوش پدره بود. پدرها و مادرهای زیادی میشناسم که باید همینجور سیلی بخورن، اونم روزی صد بار. کیف کردم از ضد کلیشه در این فیلم. کیف کردم که عامل بدبختی یه خانواده رو نه فقط فقر و فرودستی بلکه پست بودن خلقیات والدین نشون داد. کیف کردم که گند زد به آداب و رسوم و تعلقات خویشاوندی.
حالا اون تحلیلات سیاسی و نمادین بودن وقایع بماند که البته به نظرم منطبق و به جا بود.
سالی که گذشت برای من از همهی سالها بهتر بود، نه اینکه بدبختی و سختی و کثافت نباشه، اونا که همیشه هست؛ از دست دادن، شکست خوردن، تحقیر شدن و کم آوردن... پس چیش بهتر بود؟ من بهتر بودم، چون آگاهتر و مسلطتر بودم. از زندگی توقع زیادی نداشتم، همینجوری کثیف و هردمبیل و بیقاعده و ظالم قبولش کردم، و عجیبه که تونستم کمی خودم رو دوست داشته باشم. حالا میتونم اشتباه کنم، از خط بزنم بیرون و از احساس گناه خودمو تا حد مرگ شکنجه ندم. البته برای اونی که همیشه عاشق خودش بوده، غیرممکنه بفهمه من چی میگم و چی میکشیدم.
برای اولین باره که مرور سال گذشته مینویسم، چون در این لحظه از همه چیز این دنیا متنفر نیستم.