کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

ذکر این روزها

بیر گونونه دؤزمزدیم، اوْلدوم ایللر آیریسی …
نئیلیم آمان، آمان … نئیلیم آمان، آمان … ساری گلین

روپوشهای پیش دبستانیشون اومد، کلاه هم داره :دی

امروز برای اولین بار از اینکه دوقلو دارم دلم ذوقید
تا قبل از این اصلا میلی نداشتم شبیه هم لباس بپوشونمشون. هر وقت هر کس میپرسید چرا مثل هم لباس نمیپوشونی بعد از گفتن «به تو چه؟» توی دلم میگفتم چون گروه سرود نیستن که مجبور باشن مثل هم لباس بپوشن. اصلا متنفر بودم از اینکه تو خیابون نگاهمون کنند و هی بپرسن دوقلوئن؟ دوقلوئید؟ هر دوتاشون دخترن؟ به نظرم این نگاه ها و این با انگشت نشون دادنها بچه های آدمیزاد رو تا حد حیوانات سیرک سخیف میکنند. اما چرا امروز از روپوش پوشیدنشون ذوق کردم؟ شاید چون روپوش یعنی یونیفرم، یعنی شکل یکسان لباس برای همه و این ربطی به دوقلو بودن بچه هام نداره.

که جنگ و کین با من حزین روا نباشد...

یه خاطره دارم که مزه چایی میده، گرمه، تلخه، تکراریه، سر دلم رو میسوزونه ولی باز هم ازش سیر نمیشم.

هر وقت که تصنیف بهار دلکش شجریان رو گوش میدم اون خاطره رو جرعه جرعه مینوشم و اشکهام رو پشت پلکم چال میکنم. تو زندگی کوتاه و کم چگالی من، همین یه خاطره طعم دار هم غنیمته و من میخوام اونو فقط مال خودم نگه دارم. 



اگه صبح اول وقته، این نوت رو نخونید

تکامل و تمدن ما رو به اونجا رسونده که پیرمردی که به قاعده طبیعت تا الان باید از چرخه حیات حذف میشد، از صبح تا شب میشینه روی پل عابر پیاده و برای اینکه از گرسنگی نمیره (شما مودبا میگید برای امرار معاش!) با صدای لرزون و بی جون آوازای غمناک میخونه. تمدن و تکامل فقط اونو زندگی نگه داشته ولی نتونسته بهش زندگی واقعی بده. هر بار میبینمش غمگین میشم، اگه غمگین باشم غمگینتر میشم و اگه خیلی غمگین باشم عصبانی میشم. ترانه ای که امروز ساعت 7:40 صبح میخوند این بود:
می ریزه رو بالش من
هر شب این اشکای لرزون
بی تو من غمگین و تنها
من پریشون، دل پریشون

000718

امروز موقع چایی ریختن داشتم به این فکر میکردم که برادرم چقدر سر خودشو شلوغ کرده و من که کارهای حسابداریشو میکنم از این حجم کارش وحشت میکنم چه برسه به خودش که مجبوره این همه کار رو مدیریت کنه.من اگه جای اون بودم هرگز این همه کار سر خودم نمیریختم  ولی موضوع اینه که آدمها با هم فرق میکنن و آدمهایی مثل من هرگز پول یا موفقیت چشمگیری نخواهند داشت، به خاطر همین محافظه کاری ها و همین قناعتها... و بعد یهو یادم اومد که چند روز پیش گذرم به خیابون 17شهریور افتاد و برای اولین بار پیاده توی این خیابون قدم زدم و تعداد زیادی مغازه با دَر و دکور عهد بوقی دیدم که فروشنده هاش پیرمردهای بالای 60سال بودند، چیزی که تو محله خودمون به ندرت می بینم. قاعدتاً قیمت ملک اونم از نوع تجاری توی اون محله خیلی بالاست ولی یه پیرمرد توهمی روی چهارپایه اشغالش کرده و فکر میکنه داره خنزر پنزرهایی رو میفروشه که اگه از مواد فاسد شدنی درست شده بود، الان مغازه و فروشنده و اجناس همگی غرق در کَپَک بودن!!! 

راستش من هم یه جورهایی شبیه اون پیرمردهام، خیلی دیر و خیلی کند به تغییرها واکنش نشون میدم. اینو وقتی فهمیدم که حسین بهم گفت تغییر رو بپذیر و تغییر همیشه خوبه و من شصت خط پیامک نوشتم در شرح اینکه از تغییر میترسم . زمانی که همه همکارانم گوشی لمسی خریده بودند من گوشی دکمه ای نوکیای صورتیمو داشتم و دوستش داشتم و علاقه نداشتم لمس آیکونهای مجازی رو جایگزین دکمه کنم. شاید اگر ازدواج نمیکردم و شوهرم برام گوشی لمسی نمیخرید هنوز برای تایپ حرف خ مجبور بودم سه بار دکمه پنج رو فشار بدم:))

جستارهایی در باب عشق

آلن دو باتن که بی‌نظیره، واقعا من کی باشم که ازش تعریف کنم؟ قبلا «تسلی‌ بخشی‌های فلسفی»ش  اثر شفابخش بر من گذاشته بود و الان دارم از  «جستارهایی در باب عشق» حظ می‌برم. ترجمه گلی امامی هم خوبه، تو انتخاب واژه بهتر هم میتونست باشه ولی مفهوم رو خوب رسونده؛ اینو وقتی خوب میفهمی که ترجمه محمدرضا اخلاقی منش رو دیده باشی! (خب مرد، یه بار از رو ی فارسیش بخون ببین خودت میفهمی چی داری میگی؟) کتاب رو با صدای احسان افشار گوش میدم که اونم واقعا خوبه، بر عکس خیلی از کتابخونها، خودش میفهمه داره چی میگه و با مکثهاش فرصت میده که شنونده هم بفهمه. جنس صداش رو هم دوست دارم، به میزان لازم مردانه است و مطلقا لهجه نداره و زیاد هم تیپ نمیگیره (البته تیپهای زیادی تو کتاب وجود نداره) قسمت اولشو در حال پیاده روی گوش دادم و فکر کردم اونقدر جذابه که میتونه بهانه خوبی باشه که هر روز خودمو از خونه بکشم بیرون برای پیاده روی که البته نبود:))

کتاب کلی گزاره خوب داره که جون میده واسه نقل قول تو کانال‌های تلگرامی:)) ولی چون من خیلی فرهیخته‌م از این جهت جذبش میشم که کلی سوال خوب تو ذهن آدم ایجاد میکنه.

*****

چه چیزی در او میدیدم؟عمق. احساس میکردم او از پوسته‌ی همه چیز رد می‌شود و عمق آن را می‌بیند و همین جذابش میکرد، همین تصوری که در من ایجاد شده بود.