به خود الانم نگاه میکنم
با چشم خود ۱۷ سال پیشم، هیچی نمیبینم جز یه زن معمولی، یکی مثل بقیه زنها، یه خردادماهی دمدمی مزاج. واقعا چقدر مسخره بود که یه زمانی جدی جدی این جمله آخر برام معنی داشت.
با چشم خود ۱۱ سال پیشم یه زن گمراهو میبینم که خدا نمیخواد صداشو بشنوه، دلم واسه بچه هاش میسوزه که از هر نوع تربیت مذهبی و معنوی محرومند و دارند مثل دو تا بز وحشی فقط میچرند و بزرگ میشن. تازه دلش خوشه بچه هاش شونصد تا لغت انگلیسی بلدن ولی یه صلوات بلد نیستن.
با چشم خود 6 سال پیشم یه زن نسبتا موفق میبینم که گاهی زیادی تسلیم شده ولی تونسته زندگیشو جمع کنه و از خودش شرمنده نباشه.
با خود الانم زنی رو میبینم که باید سرسختتر از همیشه باشه، چون هنوز یه عالمه راه نرفته داره...
کاش هیچ آدمی دنبال چیزی نباشه که هیچ وقت وجود نداشته
چیزی که جرات ندارم جاهای دیگه بگم اینه که هشتگ زدنهای توییتری از نظر من همونقدر فایده داره که گریه زنها پای فیلمهای رمانتیک و دعای پیرمردها برای پیروزی جومونگ؛ همون اندازه بی معنی و همون اندازه عافیتطلبانه. میخوان چیزی رو ثابت کنند که هر عقل سلیمی بهش گواهی میده؟ میخوان جلوی چیزی رو بگیرن که ربطی به خواست و اراده شون نداره؟ میخوان چی بگن که بقیه نمیدونن؟ فکر میکنن اون وحشیایی که تشبیهشون به هر حیوونی توهین به اون حیونه، واسه این حرفها اهمیتی قائلن؟ این هشتک زدنها نه تنها مفید نیست بلکه مضر هم هست چون همه هشتگ زننده ها فکر میکنن سهم خودشون و کاری که ازشون برمیومده رو انجام دادهاند و به این ترتیب خشمشون اندکی فروکش میکنه و این به نفع کسی نیست الا همون حیوونها.
جماعتی که نظر را حرام میگویند
نظر حرام بکردند و خون خلق حلال
خون خلق حلال
خون خلق حلال
(و یک مشت آه مخفف در سینه)
مرگ یکی از موضوعات مورد علاقه منه، البته مرگ خودم. روزهایی که افسرده ام و زندگی رو نمیخوام به کنار، حتی اوقاتی که شادم -مثل روزی که گذشت- و پر از میل به زندگیم باز هم به هر بهانه با ربط و بی ربطی بهم مرگ فکر میکنم.
پ.ن.
یک سال و چهارماه از نوشتن این یادداشت میگذره. یادمه که گذاشته بودم تا کاملش کنم و هیچ وقت حوصله م نشد. اون موقع فکر میکردم باید به صورت مفصل به افکارم پیرامون مرگ بپردازم و همه رو مکتوب کنم. الان که خوندمش بیشتر برام مهمه بدونم که اون موقع چه چیزی واقعا شادم کرده بود؟
بعضیا استانبولی رو غذا نمیدونن چون گوشت نداره، ولی خوب شوهر و بچه های من عاشقشن، شاید چون عاشق سیب زمینی هستن. امروز میخوام راز استانبولی های خوشمزه خودمو باهاتون در میون بذارم (الکی مثلا من خیلی آشپزیم خوبه:))))
مواد لازم:
به ازای هر دو پیمانه برنج یه سیب زمینی متوسط و یه پیاز کوچک و دو قاشق رب و مقداری روغن و نمک و زردچوبه لازم داریم.
پیاز نگینی رو سرخ میکنیم ولی نه زیاد، زردچوبه رو اضافه میکنیم، صبر میکنیم سرخ بشه و بوی خامیش از بین بره، این خیلی مهمه. سیب زمینی نگینی (البته درشتتر از پیاز باشه) رو اضافه میکنیم و تفت کمی میدیم، بعد برنج رو تو ظرفی میشوریم و آب روشو به اندازه یه بند انگشت اندازه میزنیم و آبو برنج رو با هم میریزیم روی پیاز و سیب زمینی و نمک هم به اندازه میریزیم و هم میزنیم.
نکته: وقتی برنج دمی (کته) میپزید در طول پخت گاهی برنج رو هم بزنید (حداکثر سه بار) زیاد هم نزنید که شفته میشه.
صبر میکنیم تا آب برنج کشیده بشه. راز اصلی همینجاست، هر دو قاشق رب رو با یه لیوان سرخالی آب رقیق کنید و روی برنج پخش کنید و دم بذارید، روغن هم نریزید. یک ربع الی بیست دقیقه کافیه واسه دم کشیدن برنجتون. موقع سرو نم نم روغن بریزید روی برنج و پلوها رو به قول معروف دون کنید و رب رو به همه برنج برسونید.
مزیت این روش اینه که اولا ترشی و تازگی طعم رب روی برنج میمونه، ثانیا برنج شفته نمیشه.
نوش جان
عاقبت بعد از شش-هفت سال خریدمش، یه حلقه ساده ساده ساده، مثل حلقه ازدواج مادرم که بابام براش خریده بود، ولی من خودم برای خودم خریدم، مال اون زرد بود ولی مال من سفیده، مال اون طلا بود و مال من استیله؛ استعاری نیست؟
دوست داشتم حلقه ازدواجم همین شکلی باشه، ولی گفتن این چیه؟ پیرزنیه! فکر نمیکردم به میل این و اون بودنم اینقدر طول بکشه.
شنیدهاید که میگویند دنیا کوچک است، کوه به کوه نمیرسد ولی آدم به آدم میرسد و از این قبیل حرفها...؟ خب برای من که تا الان اینجوری نبوده است؛ یعنی آدمهایی را که از زندگیام رفتهاند، دیگر ندیدهام حتی اگر خودم دنبالشان گشته باشم. همکارها، هم کلاسیها، دوستان و معشوقهای من پس از خروج از زندگی من انگار توی سیاهچالهای در زمان و مکانی مبهم گم میشوند و حتی از یادم میروند. با اینکه همیشه در یک شهر و منطقهای ثابت زندگی و رفت و آمد کرده ام، کم پیش میآید که آشنایی را از سالهای دور ببینم؛ کم که میگویم منظورم کمتر از یک بار در سال است. از نظر خودم یک جور عجیبی از گذشته بریده میشوم و همین باعث نوعی ترس مورمورانه در من میشود، ترس این که یک روز همه آدمهای گذشته از آن سیاهچاله کذایی به جایی که من هستم پرتاب شوند و همهی برخوردهای نزدیکی که بایدتدریجی رخ میداده و نداده، یکباره به من هجوم بیاورد و مغزم تاب آن همه یاداوری انباشه و دفعی را نداشته باشد و دچار overlod شود.