شنیدهاید که میگویند دنیا کوچک است، کوه به کوه نمیرسد ولی آدم به آدم میرسد و از این قبیل حرفها...؟ خب برای من که تا الان اینجوری نبوده است؛ یعنی آدمهایی را که از زندگیام رفتهاند، دیگر ندیدهام حتی اگر خودم دنبالشان گشته باشم. همکارها، هم کلاسیها، دوستان و معشوقهای من پس از خروج از زندگی من انگار توی سیاهچالهای در زمان و مکانی مبهم گم میشوند و حتی از یادم میروند. با اینکه همیشه در یک شهر و منطقهای ثابت زندگی و رفت و آمد کرده ام، کم پیش میآید که آشنایی را از سالهای دور ببینم؛ کم که میگویم منظورم کمتر از یک بار در سال است. از نظر خودم یک جور عجیبی از گذشته بریده میشوم و همین باعث نوعی ترس مورمورانه در من میشود، ترس این که یک روز همه آدمهای گذشته از آن سیاهچاله کذایی به جایی که من هستم پرتاب شوند و همهی برخوردهای نزدیکی که بایدتدریجی رخ میداده و نداده، یکباره به من هجوم بیاورد و مغزم تاب آن همه یاداوری انباشه و دفعی را نداشته باشد و دچار overlod شود.