دو تا چیز بدجور اذیتم میکنه
یکی اینکه منت لطف نکرده رو به سرم بذارن
یکی هم اینکه به ادعای نداشته متهمم کنن
در من اصرار عجیبی وجود داره برای اینکه تراوشات نوشتاری مغزمو حفظ کنم. به چه دردم میخوره؟ هیچی جز اینکه هر بار قدیمیاشو میخونم با خودم میگم چه شُلمَغزی بودم من :))) الان هم نگران نابود شدن افاضاتم در پلاس هستم!
این کتاب رو باید سالها پیش میخوندم، یعنی میخواستم ولی نمیشد. الان هم نمیشه. در واقع دارم نشخوارش میکنم. با مفاهیم اولیه ش آشنا بودم اما هر چی جلوتر میره برام سنگینتر میشه. هر خطی که میخونم هزاران حس و تجربه تو سلولهای مغزم به تلاطم میافته. گاهی برمیگردم و دوباره میخونم. دیروز رسیدم به دوقطبی شیدایی-افسردگی. قبل از شروع این فصل حس بچه خشکی رو داشتم که سر ظهر تابستون میخواد بپره تو حوض: پر بودم از شوق و دلهره. فصل که تموم شد دلم گرفته بود. انگار مامانم از خواب ظهرش پریده و با دعوا و نفرین از تو آب کشیده بودم بیرون: خیس و خسته و کتک خورده. دیشب قبل از خواب هنوز داشتم مطلب رو نشخوار میکردم. نیمه شب از خواب پریدم و افکارم کامل شده بود.حالا میدونم چطور خطوط این فصل رو زندگی کرده ام و برای رهایی ازش با خودم جنگیده ام.
میخوام فصل بعدو شروع کنم ولی مطمئن نیستم آماده باشم.
زیر زبونم دو هفته است که یه بالشتک متورم دراومده و گاهی بزرگ و گاهی کوچک مییشه. روز اول که دیدمش درباره اش سرچ کردم و از مطالب موجود اینطور استنباط کردم که احتمالاً حسایت غذائیه و اهمیت نداره. دیروز به همسر میگم این بالشتکه هنوز خوب نشده هااااا میگه فکر کنم مجبور شیم زبونتو ببریم. میگم چه بهتر! زبون میخوام چی کار؟ وقتی که من یه چیز میگم و آدمها هرچی خودشون دلشون میخواد میفهمن، همون بهتر که حرف نزنم.
ما بازی دوست داریم،
بازی من که اصلا با تو کاری ندارم، دارم زندگیمو میکنم؛
بازی منظور خاصی نداشتم.... ببخشید اشتباه گرفتم.....ببخشید به جا نمیارم..... با من بودین؟ نه خیر کلی گفتم....
بازی من هوایی میزنم تو بپر با مخ بخور بهش!
ما بازی دوست داریم. بازی باعث میشه فکر کنیم جوونیم، زورمون به دنیا میرسه.
دلم هم صحبت موافق میخواد
اون بگه من تایید کنم
من بگم اون تایید کنه
از رنگ های دیوار و قشنگی فصلها و ساده بودن کفشها
خیلی ساده
بچه های زباله گردو که میبینم غم دلمو میگیره
یه بچه هست که بارها دیده مش. حداکثر ده ساله به نظر میرسه که خوب شاید بیشتر باشه چون این زبون بسته ها اغلب سوءتغذیه هم دارند و رشدشون عقب میافته. مشخصه اش اینه که از بس خم شده تو آشغاله ستون فقراتش کاملا گرد شده، وقتی خم میشه فقراتش دقیقا به شکل U میشه.
اون U منم که دارم توآشغالدونی این دنیا دنبال زندگی میگردم.
دوستی مجازی مطلبی نوشته بود در مورد فانتزیهای بچه داری اش و دوستان کامنت گذار در مورد عن بازی بچه ها داد سخن جر داده بودند!!!
من دو نکته بگویم در این راستا
دیشب خواب میدیدم یه پسربچه نوپا دارم
یه پیرمرد مهربون سیاه پوست بود که میخواستم بچه م رو بهش بسپارم و برم خرید کنم. پیرمرده کلاه ملوانی داشت و بالای یک فانوس دریایی بود. بچه رو بردم پیشش. داشتم از پله ها پایین میومدم که با خودم فکر کردم نکنه کودک آزار باشه. برگشتم بالا دیدم بچه م رو لخت کرده و داره با شلنگ آب بچه من و همه جا رو میشوره. پوشک پی پی بچه هم دم در افتاده بود. بچه رو برداشتم و بی هچ حرفی برگشتم. نفهمیدم منظور بدی داشت یا فقط میخواست بشوردش.