کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

971125

دو تا چیز بدجور اذیتم میکنه

یکی اینکه منت لطف نکرده رو به سرم بذارن

یکی هم اینکه به ادعای نداشته متهمم کنن


چرا محتویاتشو نابود میکنن؟ خب درشو تخته کنید بره! اه:(

در من اصرار عجیبی وجود داره برای اینکه تراوشات نوشتاری مغزمو حفظ کنم. به چه دردم میخوره؟ هیچی جز اینکه هر بار قدیمیاشو  میخونم با خودم میگم چه شُلمَغزی بودم من :))) الان هم نگران نابود شدن افاضاتم در پلاس هستم! 

سخت نگرفتن خیلی سخته

کاش میشد از پوشک گرفتن بچه رو برون سپاری کرد، پروژه ایه واسه خودش. 

وضعیت آخر- روایت اول

این کتاب رو باید سالها پیش میخوندم، یعنی میخواستم ولی نمیشد. الان هم نمیشه. در واقع دارم نشخوارش میکنم. با مفاهیم اولیه ش آشنا بودم اما هر چی جلوتر میره برام سنگینتر میشه. هر خطی که میخونم هزاران حس و تجربه تو سلولهای مغزم به تلاطم میافته. گاهی برمیگردم و دوباره میخونم. دیروز رسیدم به دوقطبی شیدایی-افسردگی. قبل از شروع این فصل حس بچه خشکی رو داشتم که سر ظهر تابستون میخواد بپره تو حوض: پر بودم از شوق و دلهره. فصل که تموم شد دلم گرفته بود. انگار مامانم از خواب ظهرش پریده  و با دعوا و نفرین از تو آب کشیده بودم بیرون: خیس و خسته و کتک خورده. دیشب قبل از خواب هنوز داشتم مطلب رو نشخوار میکردم. نیمه شب از خواب پریدم و افکارم کامل شده بود.حالا میدونم چطور خطوط این فصل رو زندگی کرده ام و برای رهایی ازش با خودم جنگیده ام. 

میخوام فصل بعدو شروع کنم ولی مطمئن نیستم آماده باشم. 

971117

زیر زبونم دو هفته است که یه بالشتک متورم دراومده و گاهی بزرگ و گاهی کوچک مییشه. روز اول که دیدمش درباره اش سرچ کردم و از مطالب موجود اینطور استنباط کردم که احتمالاً حسایت غذائیه و اهمیت نداره. دیروز به همسر میگم این بالشتکه هنوز خوب نشده هااااا میگه فکر کنم مجبور شیم زبونتو ببریم. میگم چه بهتر! زبون میخوام چی کار؟ وقتی که من یه چیز میگم و آدمها هرچی خودشون دلشون میخواد میفهمن، همون بهتر که حرف نزنم.

971116

ما بازی دوست داریم،

بازی من که اصلا  با تو کاری ندارم، دارم زندگیمو میکنم؛

بازی منظور خاصی نداشتم.... ببخشید اشتباه گرفتم.....ببخشید به جا نمیارم..... با من بودین؟  نه خیر کلی گفتم....

بازی من هوایی میزنم تو بپر با مخ بخور بهش!


ما بازی دوست داریم. بازی باعث میشه فکر کنیم جوونیم، زورمون به دنیا میرسه. 

خسته ام از ذکر "تو خوبی"

دلم هم صحبت موافق میخواد

اون بگه من تایید کنم

من بگم اون تایید کنه

از رنگ های دیوار و قشنگی فصلها و ساده بودن کفشها

خیلی ساده


بچه های زباله گردو که میبینم غم دلمو میگیره

یه بچه هست که بارها دیده مش. حداکثر ده ساله به نظر میرسه که خوب شاید بیشتر باشه چون این زبون بسته ها اغلب سوءتغذیه هم دارند و رشدشون عقب میافته. مشخصه اش اینه که از بس خم شده تو آشغاله ستون فقراتش کاملا گرد شده، وقتی خم میشه فقراتش دقیقا به شکل U میشه. 

اون  U منم که دارم توآشغالدونی این دنیا دنبال زندگی میگردم.

دوستی مجازی مطلبی نوشته بود در مورد فانتزیهای بچه داری اش و دوستان کامنت گذار در مورد عن بازی بچه ها داد سخن جر داده بودند!!!

من دو نکته بگویم در این راستا

اولا شما یک سگ یا گربه هم نگه دارید، همه اش فانتزی نیست. سگ را باید روزی یک بار برای گردش و اجابت مزاج بیرون ببری، واکسن و غذا و فلان و فلان میخواهد... پس من متاهل یا حتی مجردی که به بچه فکر میکنم اگه حداقلی از شعور داشته باشم خودم میدانم در کنار آن فانتزی، دارم به چه مسئولیت و دردسری فکر میکنم. نمیدانم چه اصراری است که همیشه خدا یک عده باشند که بخواهند به آدم ثابت کنند تو آن حداقل شعور را نداری و آنها باید به تو تذکر بدهند که بچه ها خیلی دردسر دارند!!! 

ثانیا کامنت گذاران همه چیزدان گفته بودند که بچه ها قاتل موبایلند و فانتزی کتابخوانی برایشان بیهوده است. بر همگان واضح و مبرهن است -یعنی امیوارم باشد- که علاقمندی و توجه بچه ها بستگی دارد به اینکه به چه چیزی عادت کرده باشد. موبایل ذاتش جذاب است و اغلب برای اینکه بچه خفه خوان بگیرد و یک جا بنشیند دم دست ترین و راحتترین گزینه است؛ اما کتاب خواندن یک آدم علاف میخواهد که از اَند ماهگی بنشیند وردل بچه و چنگ زدنهایش به برگه ها را تحمل کند. بچه من اولش اصلاً حوصله داستان شنیدن نداشت، فقط میخواست عکسهای کتاب را ببیند؛  انگشتش را میگذاشت روی عکسها تا من اسم چیزها را بگویم و بعد که بزرگتر شد میخواست که من اشکال را نشان دهم و او اسمشان را بگوید؛ شاید در این پروسه هزار بار گفته باشم آب میوه و هزار بار شنیده باشم آب دودو! الان در دو و نیم سالگی خودش داستانهای کتابهایش را میگوید و حتی از خودش داستان میسازد. با همه این احوال هنوز هم کتابهایش را پاره میکند و من هفته ای یک بار مراسم چسب زنان دارم. مهم این است که از رو نمیروم و باز هم کتاب را میدهم دستش و وقت و انرژی میگذارم و خیلی هم از خودم راضیم.

971117

دیشب خواب میدیدم یه پسربچه نوپا دارم

یه پیرمرد مهربون سیاه پوست بود که میخواستم بچه م رو بهش بسپارم و برم خرید کنم. پیرمرده کلاه ملوانی داشت و بالای یک فانوس دریایی بود. بچه رو بردم پیشش. داشتم از پله ها پایین میومدم که با خودم فکر کردم نکنه کودک آزار باشه. برگشتم بالا دیدم بچه م رو لخت کرده و داره با شلنگ آب بچه من و همه جا رو میشوره. پوشک پی پی بچه هم دم در افتاده بود. بچه رو برداشتم و بی هچ حرفی برگشتم. نفهمیدم منظور بدی داشت یا فقط میخواست بشوردش.