کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

وضعیت آخر- روایت اول

این کتاب رو باید سالها پیش میخوندم، یعنی میخواستم ولی نمیشد. الان هم نمیشه. در واقع دارم نشخوارش میکنم. با مفاهیم اولیه ش آشنا بودم اما هر چی جلوتر میره برام سنگینتر میشه. هر خطی که میخونم هزاران حس و تجربه تو سلولهای مغزم به تلاطم میافته. گاهی برمیگردم و دوباره میخونم. دیروز رسیدم به دوقطبی شیدایی-افسردگی. قبل از شروع این فصل حس بچه خشکی رو داشتم که سر ظهر تابستون میخواد بپره تو حوض: پر بودم از شوق و دلهره. فصل که تموم شد دلم گرفته بود. انگار مامانم از خواب ظهرش پریده  و با دعوا و نفرین از تو آب کشیده بودم بیرون: خیس و خسته و کتک خورده. دیشب قبل از خواب هنوز داشتم مطلب رو نشخوار میکردم. نیمه شب از خواب پریدم و افکارم کامل شده بود.حالا میدونم چطور خطوط این فصل رو زندگی کرده ام و برای رهایی ازش با خودم جنگیده ام. 

میخوام فصل بعدو شروع کنم ولی مطمئن نیستم آماده باشم. 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد