کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.



خلاء

دلم تحسین میخواد

دلم یه آدمی میخواد که تحسینم کنه

آدمی که خوبی هام رو ببینه

آدمی که شرمم رو از بدیهام ببینه

آدمی که در من چیزی غیر اون چه که همه میبینند، ببینه.

من-هما سعادت

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

971112

خانه قبلی کوچک بود، ولی خوش نقشه؛ در محله ای که تا دو سال قبل از ساخت آپارتمان توی زمینهایش گوسفند میچراندند. لخت تحویلش گرفتیم. از جای مهتابی های رو دیوار بگیر تا کابینتهای آشپزخانه و پکیج و رادیاتور و آن جاکفشی مخفی توی دیوار و همه و همه طراحی خودم بود. مبل و بقیه وسایلم را اختصاصاً برای آن خانه خریده بودم، پرده ها و لوستر و فرش و همه چیز... همه اینها باعث میشد برایم خاص باشد و الان که فکرش را میکنم جزئیات زیادی را خیلی واضح به یاد میاورم. از محله مزخرف و از همسایه های مزخرفترش که بگذریم، خود خانه را واقعا دوست داشتم؛ اما کوچک بود، به دردهمیشه ماندن نمیخورد. 

خانه فعلی سی متر بزرگتر است و در محله خیلی خیلی بهتر. همسایه ها هم با آن قبلی ها قابل مقایسه نیستند. داخل خانه در ظاهر عالی است ولی نقصهای کوچکی دارد که آزارم میدهد. مثلا به جای پکیج شوفاژخانه دارد که باعث میشود آنچنان که باید اختیار سرما و گرمای فضا را نداشته باشیم. یا پریزهای خانه به طرز احمقانه ای کم و در بیست سانتی از کف زمین است! کابینتهای آشپزخانه خیلی بی معنی طراحی شده اند و گاز بین ظرفشویی و پنجره قرار گرفته که واقعا جای مزخرفی است.  بالکن نداریم. مبلهایمان مناسب این خانه نیست. فرشهای دستبافت نازنینم را جمع کردیم و مجبور شدیم با فرش ماشینی خانه را پر کنیم. جای تلویزیون روی سنگهای آنتیک تعبیه شده که من دوستش ندارم. بدتر از همه این رابیتسهای احمقانه سقف است که حداقل چهل سانت از ارتفاع را گرفته و من را که عاشق سقفهای بلندم فشار میدهد. ساختار کلی خانه خوب است ولی دلم میخواست این خانه را هم لخت تحویلم میدادند تا خودم طراحیش کنم. حالا کندن همه این متعلقات خودش یک هزینه است و جایگزین کردنش هم یک هزینه ی مضاعف. بدترین قسمتش این است که مجبورم میکنند توضیح بدهم چرا میخواهم دکور به این خوبی را عوض کنم و خب اگر هم بدهم هیچ کس نمیتواند بفهمد دارم چه میگویم. 


قصه این دو خانه من درست مثل قصه عشق و ازدواج بود: کلیت معیوبی که جزئیات دلپذیر را تحت الشعاع قرار می داد و جزئیات آزاردهنده ای که نمیگذارد از کلیت مطلوب لذت ببرم. 

خرده مکالمات زن و شوهری ـ فاکینگ نسل سپوخته

زن: ولی خداییش اینجا که ابی میگه دیگه از مرگ نمیترسم، بعدش باید بگه عاشق شهادتم من. نه؟

شوهر: جون به جونت کنن بچه انقلابی!