کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

اندک خوشگلی های باقی مانده زندگی

1. شوهرم فقط چند ماه از من بزرگتر است و مثل خودم خیلی خاطره‌باز نیست. از روزهای جنگ چیزی به یاد ندارد و از گذشته-که پر است از ندانستن و نتوانستن و نداشتن، زیاد حرف نمی‌زند و این خیلی خوب است.


2. دیشب به اتفاق همسرم برای سفر آخر هفته خرید کردیم: یک گاز پیک نیکی، یک قوری برنجی، چند قابلمه آلومینیومی-که مغازه‌دار میگفت رویی است. از ذوقم لحظه های سفر رو تصویرسازی می‌کردم. احساس می‌کنم یک قدم کوچیک به سمت رویای کوله‌پشتیم برداشتم و این هم خیلی خوب است. 

از مشکلات احمقانه زن و شوهری متنفرم. از اینکه به شوهرم شکایت کنم که مامانت اینو گفت، منظورش این بود و الخ. بیزارم از اینکه از برو و بیاهای خانواده شوهرم، به خانواده خودم شکایت کنم. نمیخوام عصبی بشم از اینکه هنوز شام خونه خواهرشوهرمو هضم نکرده، باز خودشو هوار کرده خونه ما... اما نمیشه. انگار این خاله‌زنک‌بازی‌ها خود خود خود زندگی زنانه منه، که هیچ جوری نمیشه ازش خلاص شد. به خاطر تربیت عنم نمیخوام کسی از من ناراحت باشه و از طرفی نمیتونم تحمل کنم که دارن از اخلاقم سوء استفاده میکنن. 


یکسال قبل از ازدواجم،‌ دیگه فهمیده بودم که چیزی که من میخوام ازدواج و تشکیل خانواده نیست. من شوهر میخواستم به معنی یک پارتنر جنسی که از لحاظ عاطفی هم حمایتم کند. میدانستم آدم زیر یک سقف زندگی کردن و پرداختن به این نوع مشکلات نیستم. بیشتر از اینکه مشکل بودن این مشکلات آزارم بدهد، بودن این مشکلات آزارم می‌دهد. منظورم این است که هر بار از خودم می‌پرسم چرا باید چنین مشکلات احمقانه‌ای داشته باشم؟ این مشکلات self consept مرا هدف گرفته. من فکر می‌کردم آدمی هستم که با سعه صدر با مسائل این‌ چنینی کنار می‌آیم و درگیر این دست خاله‌زنک‌بازی‌ها نمی‌شوم (کما اینکه تا به حال همین‌ طور بود) اما دیگر خسته شده‌ام. خسته شده‌ام از اینکه در جمع احمقانه خانواده شوهرم فقط شنونده باشم و تظاهر کنم که متلک‌ها را به شوخی گرفته‌ام و ناراحت نشده‌ام. از این ماسک دلقکی احمقانه خسته شده‌ام. دلم میخواهد زل بزنم توی صورت مادرشوهرم و بگویم تو یک احمق هستی نه من!!!! 


دیروز برای اولین بار از رفتن به منزل مادرشوهرم فرار کردم، آخر دیشبش منزل ما بودند و ضرورتی نمی‌دیدم که به فاصله چند ساعت گل رویشان را مجدداً به نظاره بنشینم. از خودم راضی هستم و ناراضی... 

من زبان‌شناس نیستم،‌ اما زبانم را دوست دارم.

 گفته شده: داریوش آشوری، زبان‌پژوهی که سابقه واژه‌پردازی‌های موفق در فارسی دارد، پیش‌نهاد داده برای شِر کردن بگوییم هم‌رسانی



ولی به نظر من-به عنوان یک فارسی زبان و کاربر واژه، واژه نشر معادل خییلی بهتری برای share است، در آن صورت معادل reshare هم میشود بازنشر.


اگر واژه هم‌رسانی حاصل مصدر به‌هم‌رسیدن-به معنی یافت شدن باشد، که معنی نمیدهد. اگر هم واژه‌ای ترکیبی به معنی این است که کسانی مطلبی را به هم برسانند؛ باز در آن صورت هم معادل خوبی نیست چون معمولاً اصطلاح «چیزی را به هم رساندن» زمانی به کار می‌رود که مالک اول آن چیز مخاطب معلومی داشته باشد و بخواهد مفعول را به او برساند. اما در غالب موارد وقتی چیزی به اصطلاح share میشود، گوینده بدون در نظر داشتن مخاطبی خاص، به طور عام مطلبی را در فضای مجازی نشر می‌دهد و یا به عبارتی می‌پراکند. ضمن آنکه با فرض استفاده از کلمه هم‌رسانی، جایگزین reshare هم باید بشود چیزی شبیه به بازهم‌رسانی! که ساختار عجیب و غریبی دارد (نمی‌گویم ساختار غلط، چون در حوزه دانش من نیست که صحیح و غلطش را تعیین کنم).  


ممکن است ایراد گرفته بشود که نشر یه کلمه عربی است، ولی به نظر من این واژه عربی پرکاربردتر از معادل فارسی‌اش-گستردن یا پراکندن است. اگر اصراری هست بر عربی نبودن معادل، پیشنهادم استفاده از واژه پراکندن (به جای share) و بازپراکنی (به جای reshaer) است. مزیت استفاده از پراکندن این است که خودش فعلی صحیح و قابل صرف کردن است، درست مثل خود واژه share. 


گاهی یافتن معادل از بین همین واژه‌های موجود، خیلی ساده‌تر از ساختن معادلی است که معلوم نیست مخاطب با آن ارتباط برقرار کند یا خیر. 


لطفا این مطلب را بپراکنید.

کوه اگر پا داشت تا حالا از اینجا رفته بود

بچه دار شدن، این روزها مرا به فکر وا می‌دارد. به راستی فرزند می‌خواهم یا نه؟ چرا حس مادرانه‌ای که سلول به سلول مرا اشغال کرده بود، حالا مثل یک پلاسمای لخت شده ؟ شاید با به تأخیر انداختن این کار می‌خواهم ثابت کنم کاری در این زندگی هست که من به اراده خودم انجامش می‌دهم. شاید هم.... 


یک چیزی ته ذهنم هست که از به زبان آوردنش هراس و شرم دارم. فکری که همیشه در من بوده است، فکر اینکه یک روز همه چیز را بگذارم و بروم. همیشه فکر می‌کرده‌ام می‌شود-می‌توانم همه آدمها و همه تعلقات را بگذارم و بروم یک جای دیگر و یک زندگی دیگر را شروع کنم. اما نمی‌شود بچه‌ای که خودم آورده‌ام، بگذارم و بروم. حتی نمی‌شود او را بردارم و با خودم ببرم. احساس می‌کنم بچه من تنها شخصی است که نسبت به او مسئول و مجبورم. 


بدتر از همه این است که نمی‌دانم به فرزندم چه بیاموزم؟ چقدر کنترلش کنم که از دست نرود؟ چقدر آزادش بگذارم که مثل من قفسی بار نیاید؟ با این اعتقادات گسیخته خودم، وقتی او از من درباره خدا می‌پرسد چه جوابی بدهم؟‌ در این مملکت دیکتاتوری، او را به کدام مدرسه بفرستم که تعلیمات ایدئولوژیک نداشته باشد؟ 


لعنت به ترسی که قبل از زاده شدن در من حلولش دادند. از ترس متنفرم. با این همه هراس و تنفر چگونه می‌توانم مادر شوم؟!



*تایتل مصرعی از شعر حسین جنتی است. 

حالم به گونه ای است که احساس میکنم

با نوشتن چند جمله عاری از کلمات شکسته

و زدن چند اینتر

می توانم شعر بگویم


حالم به گونه‌ای بغض آلود، خاکستری و آذرماهی است

حس خالی یک معده

که انگار به تنبیه گناهی گنگ

باید خالی بماند


تصویرش را می‌بینم

شش ساله است، دامن را روی شلوار پوشیده 

و گره روسریش کشیده شده به یک طرف چانه

در اتاق تاریک، با بغض پشت در چمباتمه زده

فکر میکند هیچکس دوستش ندارد.

توقع داره دوستشم داشته باشم

وقتی من مریض میشم، من زن ضعیفی هستم که وبال گردن شوهرم شده‌م


وقتی شوهرم مریض میشه، باز هم من ضعیفی هستم که به اندازه کافی مراقب شوهرم نبوده‌م


این منطق مادرشوهر منه!

من یک مستحَله هستم

شاید نفس مذهب این طور نباشد، اما مذهبی ها معمولاً‌ آدمهای برچسب بزنی هستند. اولین و ساده‌ترین برچسب، برچسب خوب و بد است. مثلا به راحتی به یک زن محجوب (مخصوصا چادری) که شئونات اسلامی را رعایت میکند برچسب خوب و به دختری که خلاف این باشد برچسب بد میزنند. زمانی که خودم را مذهبی میدانستم، سعی میکردم قضاوتم را از این سطح بالاتر ببرم، که نمیدانم آیا موفق شدم یا نه. اولین قدمی که برداشتم این بود که به جای زدن برچسب خوب یا بد، آدمها را به دسته‌های مذهبی و غیرمذهبی تقسیم کردم، یعنی کسانی که تقید به شرعیات دارند و کسانی که چنین تقیدی ندارند. بعد از آن سعی کردم در برخورد با آدمهای غیرمذهبی (علی‌رغم پیش‌داوری که در موردشان داشتم) نکات مثبت شخصیتشان را شناسایی کنم. در حین بررسی آدمهای غیرمذهبی، متوجه شدم که اطلاعات بعضی از آنها در خصوص مذهب، به مراتب بیشتر و حتی عمیقتر از آدمهای مذهبی است. گاهی حتی اعتقادات راسخ و عجیبی به بعضی مسائل مذهبی داشتند! 


و حالا، خودم در آستانه سی سالگی، یکی از همان غیرمذهبی‌ها هستم که حجم قابل توجهی اطلاعات در مورد مذهب دارد، اما نمی‌خواهد -یا شاید نمی‌تواند مقید باشد. حالا دیگر از دیدن خودم در آینه تعجب نمی‌کنم اما تعجب مذهبی‌ها را در برخورد با خودم درک میکنم. تنها توصیفی که می‌توانم از خودم داشته باشم همان است که جورج ارول در کتاب دختر کشیش گفت: مثل بچه‌ای هستم که دیگر بزرگ شده و داستان پریان را باور نمی‌کند. 

من یک معلولم

وسواس (عملی و فکری) در خانواده ما یک بلای خانمان سوز بود. در نوجوانی متوجه شدم که زمینه وسواس را دارم. نزدیک بیست سالم بود که فهمیدم وسواس ریشه ژنتیک دارد و شروع آن به هیچ وجه دست خود آدم نیست، اما می‌شود آن را مهار کرد. کمی طول کشید تا به این نتیجه برسم که من هم یک معلولم، معلول روحی مادرزاد؛ همانطور که یک معلول جسمی اراده میکند و به ناتوانی‌ها و کمبودهایش غلبه می‌کند، من هم باید اراده کنم و با این علت روحی مبارزه کنم. مبارزه من به ثمر رسید و امروز من وسواسی زاده‌ای هستم که توانسته است وسواسی نباشد. 


مدتهاست احساس میکنم جسم و روح ضعیفی دارم. دردهای روان‌تنی آرامش روز و شب را از من گرفته است. دائماً در مطب دکتر هستم و هر روز تعدادی قرص مصرف میکنم. میدانم تنها راه نجات از این دردها ورزش است. راه ساده‌ای به نظر می‌رسد اما نه برای من. شاید امروز و اینجا وقتی باشد که باید تصمیم بگیرم ورزش را نه به عنوان یک راه برای رسیدن به سلامتی، بلکه به عنوان تنها راه رسیدن به آرامش شروع کنم.