کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

کوه اگر پا داشت تا حالا از اینجا رفته بود

بچه دار شدن، این روزها مرا به فکر وا می‌دارد. به راستی فرزند می‌خواهم یا نه؟ چرا حس مادرانه‌ای که سلول به سلول مرا اشغال کرده بود، حالا مثل یک پلاسمای لخت شده ؟ شاید با به تأخیر انداختن این کار می‌خواهم ثابت کنم کاری در این زندگی هست که من به اراده خودم انجامش می‌دهم. شاید هم.... 


یک چیزی ته ذهنم هست که از به زبان آوردنش هراس و شرم دارم. فکری که همیشه در من بوده است، فکر اینکه یک روز همه چیز را بگذارم و بروم. همیشه فکر می‌کرده‌ام می‌شود-می‌توانم همه آدمها و همه تعلقات را بگذارم و بروم یک جای دیگر و یک زندگی دیگر را شروع کنم. اما نمی‌شود بچه‌ای که خودم آورده‌ام، بگذارم و بروم. حتی نمی‌شود او را بردارم و با خودم ببرم. احساس می‌کنم بچه من تنها شخصی است که نسبت به او مسئول و مجبورم. 


بدتر از همه این است که نمی‌دانم به فرزندم چه بیاموزم؟ چقدر کنترلش کنم که از دست نرود؟ چقدر آزادش بگذارم که مثل من قفسی بار نیاید؟ با این اعتقادات گسیخته خودم، وقتی او از من درباره خدا می‌پرسد چه جوابی بدهم؟‌ در این مملکت دیکتاتوری، او را به کدام مدرسه بفرستم که تعلیمات ایدئولوژیک نداشته باشد؟ 


لعنت به ترسی که قبل از زاده شدن در من حلولش دادند. از ترس متنفرم. با این همه هراس و تنفر چگونه می‌توانم مادر شوم؟!



*تایتل مصرعی از شعر حسین جنتی است. 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد