کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

از مشکلات احمقانه زن و شوهری متنفرم. از اینکه به شوهرم شکایت کنم که مامانت اینو گفت، منظورش این بود و الخ. بیزارم از اینکه از برو و بیاهای خانواده شوهرم، به خانواده خودم شکایت کنم. نمیخوام عصبی بشم از اینکه هنوز شام خونه خواهرشوهرمو هضم نکرده، باز خودشو هوار کرده خونه ما... اما نمیشه. انگار این خاله‌زنک‌بازی‌ها خود خود خود زندگی زنانه منه، که هیچ جوری نمیشه ازش خلاص شد. به خاطر تربیت عنم نمیخوام کسی از من ناراحت باشه و از طرفی نمیتونم تحمل کنم که دارن از اخلاقم سوء استفاده میکنن. 


یکسال قبل از ازدواجم،‌ دیگه فهمیده بودم که چیزی که من میخوام ازدواج و تشکیل خانواده نیست. من شوهر میخواستم به معنی یک پارتنر جنسی که از لحاظ عاطفی هم حمایتم کند. میدانستم آدم زیر یک سقف زندگی کردن و پرداختن به این نوع مشکلات نیستم. بیشتر از اینکه مشکل بودن این مشکلات آزارم بدهد، بودن این مشکلات آزارم می‌دهد. منظورم این است که هر بار از خودم می‌پرسم چرا باید چنین مشکلات احمقانه‌ای داشته باشم؟ این مشکلات self consept مرا هدف گرفته. من فکر می‌کردم آدمی هستم که با سعه صدر با مسائل این‌ چنینی کنار می‌آیم و درگیر این دست خاله‌زنک‌بازی‌ها نمی‌شوم (کما اینکه تا به حال همین‌ طور بود) اما دیگر خسته شده‌ام. خسته شده‌ام از اینکه در جمع احمقانه خانواده شوهرم فقط شنونده باشم و تظاهر کنم که متلک‌ها را به شوخی گرفته‌ام و ناراحت نشده‌ام. از این ماسک دلقکی احمقانه خسته شده‌ام. دلم میخواهد زل بزنم توی صورت مادرشوهرم و بگویم تو یک احمق هستی نه من!!!! 


دیروز برای اولین بار از رفتن به منزل مادرشوهرم فرار کردم، آخر دیشبش منزل ما بودند و ضرورتی نمی‌دیدم که به فاصله چند ساعت گل رویشان را مجدداً به نظاره بنشینم. از خودم راضی هستم و ناراضی... 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد