خواستگار: به نظر من مسائل اعتقادی تو زندگی خیلی مهمه
من: بله... به نظر من هم مهمه، به هر حال اعتقادات یه جورایی هدف آدم رو تو زندگی تعیین میکنه...
خواستگار: پس موافقید قبل از هر چیز در این مورد صحبت کنیم؟
من: بله...
خواستگار: خوب...
من:....
خواستگار: ....
من: ببینید، معیار و ملاک من شرعه... یعنی حد و حدودم، حد و حدود شرعیه، نه کمتر، نه بیشتر!
خواستگار: همین...؟
من: خوب آره دیگه...
خواستگار: فکر نمیکنید حد شرعی یه کم ...؟ (منظورش اینه که کمه)
زل میزنم تو اون صورت ریشوش... میخوام بهش بگم مرد ناحسابی، ملت تو همینشم موندن، آخه تو از من چه انتظاری داری؟؟؟؟ .... شرعاً تو خواستگاری حق دارم زل بزنم تو صورت خواستگار، ولی احوط آن است.... حالا میفهمم وقتی میگن سری کامل چیچیات الچیچیات آیت الله کی رو خونده منظورشون چیه...!!!!!!!! آقای خواستگار من کم آوردم، شما از هر چی مذهبیه، مذهبی تری! من شرمنده ام....
با تویی هستم که به من گفتی سینوس
به نظرم یه جورایی حق داری، من خیلی شبیه سینوسم، نوسانی ولی با قاعده... رابطه من و تو از صفر و صفر شروع شد، شاید تو یادت نیاد از کجا، از آهنگ جو دزینی شروع شد... زمان جلو میرفت و رابطه بالا نمیگرفت... تا اینکه به منفی یک رسید، اون موقعی که مکرر بهم گفتی نمیگیری و نمیفهمی و من بهم برخورد و قهر کردم... و بعدش دوباره صعود کرد و صعود کرد تا الان... فکر کنم الان از نقطه اوج گذشته و دوباره داره نزول میکنه، اینو حس درونم میگه... نقطه اوجش همون دیروز بود که یه لحظه با خودم حس کردم چه حجم زیادی تو زندگیم اشغال کردی و بعدش این ناخودآگاهم بود که ذره ذره شروع کرد به پس زدن... نگو اگه این طوریه چرا پس امروز هم طالب بودم که بحرفیم، هنوز تا صفر مونده... ولی اون حجم داره کم میشه، از همون دیروز.
عزیزم
دوستت دارم و داشتم، اما خداییش قشنگتره که این رابطه رو تمومش کنیم... یه ماهه که یه زنگ بهم نزدی، دریغ از یه اسمس... تولدم گذشت و به روت نیاوردی، میدونی تحت درمانم ولی حالمو نمیپرسی... باشه عزیزم، اشکالی نداره. حتماً سرت شلوغه بوده، زندگی متاهلی و کار و حالا هم که به سرت زده دوباره درستو ادامه بدی... زندگی سخته، واسه من هم سخته، من هم مشکلات خودمو دارم، مشکلاتی که باید خودم حلشون کنم... واسه همین مزاحمت نمیشم، زندگیتو بکن و خوش باش، همین واسه من کافیه، حتی حاضر نیستم بخاطر گلایه کردن هم بهت زنگ بزنم... دیگه بهت زنگ نمیزنم... قهر نیستم اما آشتی هم نیستم... دلم برات تنگ شده، می فهمی؟ اما بهت زنگ نمیزنم، زنگ نمیزنم، زنگ نمیزنم. بهتره غرورمو بیشتر از این فدای این رابطه نکنم... درکت میکنم، واسه همین مزاحمت نمیشم... راستش یکی از انگیزه های ادامه رابطه ام با تو این بود که میترسم به حسادت متهم بشم، اما حالا بعد از گذشتن دو سال از ازدواجت دیگه این اتهام معنایی نداره... خوش باش گلم. دوستت دارم.
- این نشون میده که تو الان داری با لایه های پایین ذهنت زندگی میکنی، با قسمتهای emotional مغزت، نه قسمتهای logical ...
+ولی قسمتهای logical مغزم تعطیل نیست، دردم همینه... دردم اینه که میفهمم...
---------------------------------------------------------------------------------------------------------------
میگه دو سال طول میکشه تا مشکلت بر طرف بشه... دو سال... چقدر راحت میگه دو سال... میگم دو سال؟؟؟؟؟؟؟ میگه پس چی؟ میخوای با تاریخ سه هزارساله این مملکت دربیافتی، دو سال زیاده؟ میبینم راست میگه... ولی... میگم دکتر من خسته ام، طاقت دو سال جنگیدن رو ندارم، من از زور خستگی به اینجا پناه آوردم... یادم نمیاد بعدش اون چی گفت، احساس میکردم کوه کندم، یه کوه به مراتب بزرگتر از بیستون.... دلم میخواست ولو شم وسط دفترش، گریه کنم تا خوابم ببره....