عزیزم
دوستت دارم و داشتم، اما خداییش قشنگتره که این رابطه رو تمومش کنیم... یه ماهه که یه زنگ بهم نزدی، دریغ از یه اسمس... تولدم گذشت و به روت نیاوردی، میدونی تحت درمانم ولی حالمو نمیپرسی... باشه عزیزم، اشکالی نداره. حتماً سرت شلوغه بوده، زندگی متاهلی و کار و حالا هم که به سرت زده دوباره درستو ادامه بدی... زندگی سخته، واسه من هم سخته، من هم مشکلات خودمو دارم، مشکلاتی که باید خودم حلشون کنم... واسه همین مزاحمت نمیشم، زندگیتو بکن و خوش باش، همین واسه من کافیه، حتی حاضر نیستم بخاطر گلایه کردن هم بهت زنگ بزنم... دیگه بهت زنگ نمیزنم... قهر نیستم اما آشتی هم نیستم... دلم برات تنگ شده، می فهمی؟ اما بهت زنگ نمیزنم، زنگ نمیزنم، زنگ نمیزنم. بهتره غرورمو بیشتر از این فدای این رابطه نکنم... درکت میکنم، واسه همین مزاحمت نمیشم... راستش یکی از انگیزه های ادامه رابطه ام با تو این بود که میترسم به حسادت متهم بشم، اما حالا بعد از گذشتن دو سال از ازدواجت دیگه این اتهام معنایی نداره... خوش باش گلم. دوستت دارم.
یه حدثی زدم
حدثت غلطه!
یادم رفت اسم و رسم بزارم
من بودم
قربونت
غلط نیست
چون میدونم که یه زنه
من صریحاً نوشته ام یه پسر