اگر میتوانستم مثل خورشید
هر روز شرق تا غرب عالم را زیر پا میگذاشتم
به امید لحظه ای که از بام تو بگذرم
به پنجره ای نور ببخشم که تو پرده اش را میکشی
به گلهایی بتابم که به تو میخندد...
مررد بلندبالا رو به پنجره های بزرگ ایستاده
از حرفهای مرد کوته فکر، خونش به جوش آمده
حرفهایش را فریاد میزند
فریادهایش شعرخوانی بغض و لرزه است
ولی من صورتکی خنثایم که دورتر از همه تکیه به دیوار داده ام
پشت صورتک زنی زجه میزند:
بگذارید خانه دلخواهش باشد
پنجره ها دلخواهش باشند
من دلخواهش باشم.
مردی مرا میبوسد؛
مرد دیگری مرا میطلبد و رانده میشود؛
مرد دیگری نگاهم میکند و آه حسرت میکشد؛
مرد دیگری در بستر تنهائی اش خیالم را در آغوش میکشد؛
و مردهای دیگری قرنها بعد، شاعره ای گمنام را به هم معرفی خواهند کرد؛
و من بیش از همه این مردها، خودم را دوست میدارم.
یک چیزی یک جایی هست
چیزی که نباید آنجا باشد
در قلب کسی که نباید
و آن چیز خاکستری بوده و هست
انتظار میرفت کمرنگ شود
اما هر روز که میگذردبیشتر همان رنگ میشود که بود
و اینطور هم نباید باشد
یک نفر یک جایی هست که نباید باشد
و غمی دارد که نباید
و تو به نبایدها فکر میکنی
به اینکه نباید این همه نباید وجود داشته باشد
اما دارد
و دارد او را میخورد
و فقط تو میفهمی که او دیگر نیست
او تویی و تو من
قاعدتاً نباید اینطور میبود.
حالم به گونه ای است که احساس میکنم
با نوشتن چند جمله عاری از کلمات شکسته
و زدن چند اینتر
می توانم شعر بگویم
حالم به گونهای بغض آلود، خاکستری و آذرماهی است
حس خالی یک معده
که انگار به تنبیه گناهی گنگ
باید خالی بماند
تصویرش را میبینم
شش ساله است، دامن را روی شلوار پوشیده
و گره روسریش کشیده شده به یک طرف چانه
در اتاق تاریک، با بغض پشت در چمباتمه زده
فکر میکند هیچکس دوستش ندارد.