مررد بلندبالا رو به پنجره های بزرگ ایستاده
از حرفهای مرد کوته فکر، خونش به جوش آمده
حرفهایش را فریاد میزند
فریادهایش شعرخوانی بغض و لرزه است
ولی من صورتکی خنثایم که دورتر از همه تکیه به دیوار داده ام
پشت صورتک زنی زجه میزند:
بگذارید خانه دلخواهش باشد
پنجره ها دلخواهش باشند
من دلخواهش باشم.