اگر جایزه «خب که چی؟» وجود داشت، رمان «قهوه سرد آقای نویسنده» بلاشک برنده آن میشد، آنقدر چرند بود که پارسال که خواندمش حتی نخواستم دربارهاش دو خط فحش توی وبلاگم بنویسم. اما این کتاب آقای مستور هم اگر کاندیدای همین جایزه میشد، باید لوح تقدیری چیزی میگرفت. وای که چقدر لجم میگیرد از اینکه توی قصه آدمهای معمولی، یک نفر آدم ماورایی (مثل مراد سرمه) میاندازند، آن هم به این صورت که بود و نبودش در روند قصه مطلقاً حیاتی نیست! اگر میخواهید تخمی-تخیلی بنویسید سعی کنید از آن هری پاتری، ارباب حلقههایی، گیم آو ترونزی چیزی دربیاید. قصص انبیا نیست که یک نفر علم لدنی داشته باشد و بقیه معمولی و زمینی باشند! تازه علم لدنیاش هم برای در کوزه مفید باشد. از طرفی شخصیت پدر و مادر راوی که نقشی در قصه ندارند، به تفصیل شرح داده میشوند اما از آن مادربزرگی که آن همه نقل قول از او آورده میشود هیچ نمیگوید. قاعدتاً پیرزن اهوازی بوده که باید ادبیات مخصوص خودش را داشته باشد اما در نقل قولهایش اثری از آن خاصیت نیست . مهمتر اینکه اصلا نفهمیدم آن همه تاریخ و وقایع جنگ چرا در کتاب ذکر شده بود؟ چه ربطی داشت؟ یادم آمد یک معلم شیمی داشتیم که از روی پیوند کووالانسی و پیوند یونی و بقیه مطالب کتاب شیمی به ما درس اخلاق میداد. آن موقعها این تعبیر و تفسیرها برایم جذاب بود اما الان حالم بهم میخورد از شبه طبیبانی که شبه دارویشان را قاطی غذا میریزند، با فرض اینکه همه مریضند و محتاج شفای این کَلها!
از کسالت سرم را تکیه دادم به پشتی صندلی ناراحت دفتر بیمه و مرد میانسالی را از گوشه چشم دیدم که سر تا پا مشکی پوشیده بود، نه تیپ آنچنانی داشت و نه حتی قیافه متوسط فقط تا بخواهی صدایش بلند بود. داشت برای زن همراهش توضیح میداد که «الان اگر زنم من رو با شما ببینه فکر میکنه ما رفیقیم و فلان و بیسار یا مثلا با خانم فلانی که فلان کار را برایش انجام میدهم...» زن همراهش را بهتر میتوانستیم ببینم، کاملا آراسته پاهایش را روی هم انداخته بود و رانهایش مماس ران مرد بود، پستانهایش را جلو داده بود و همینطور که مرتب سر تایید تکان میداد، موج خفیفی در موهای بلوند دلبرانهاش میافتاد. یک بار در شبکههای اجتماعی خواندم: «هر رفتاری که اگر همسرت حضور داشت انجام نمیدادی خیانت است، حتی اگر شوخی با همکارانت باشد». تعریف گل و گشادی است و شاید بیش از نود درصد ایرانیها را شامل میشود ولی تلنگر خوبی است برای آدمهایی که عادت کردهاند به خودفریبی و ایشالا گربه است.
[مویی اندر باد دیدم چون درفشِ کاویان،
غیرتِ آهنگری برخاست، ایران را گرفت.] *
عاقبت دیدی که آن گُردآفریدِ بی زره
با کمند گیسویش جان خبیثان را گرفت
آن که در پستو نهان میخواست کردش مدعی
شد ستاره، خوش درخشید، خواب خرسان را گرفت
خون مهسا ریخت اما صد هزاران دشنه شد
انتقام از کاسبِ خون شهیدان را گرفت
بعد شال و روسری، عمامهها در آتش است
وای بر ملا که از ما دین و ایمان را گرفت
سالها بر منبرش باطل به جای حق فروخت
زن بُدی یا مرد، از تو نقش انسان را گرفت
هر کی بادی کاشت در این سرزمین بار ده
بذر او تکثیر گشت و سهم طوفان را گرفت
*بیت اول از حسین جنتی است
نمیدانم یک آدمی که هیچ وقت در حکو.متی توتا.لیتر زندگی نکرده، از خواندن این کتاب چه حسی پیدا میکند ولی خب، کوندرا هم مثل خود ما عمرش را در شرایط تخماتیکی گذرانده و دیگر چه میتواند بنویسد جز توصیف همین چیزهای تخماتیک؟ گر چه او اصرار دارد که داستان، داستان یک شخصیت است، نه روایتی از بستری تاریخی؛ این را هم مستقیم میگوید و هم غیرمستقیم (با روایت داستانهای تاریخی مشابه) ولی خب خودش هم میداند که اگر چنین بستری (سلطه کمونیستها و سوسیالیستها) نبود چنین داستانی هم وجود نداشت. اصلا همان مثلهای تاریخی هم که میزند برای اثبات اینکه شخصیت نابالغ و ناپخته همیشه وجود داشته و همهشان تکههای یک کرباسند، در نقاط عطف تاریخی رخ دادهاند. یک جورهایی این نقاط (که در واقع نقطه نیستند و روزگاری هستند)، بستری میشوند برای آدمهای فرومایه که به زور خودشان را چیزی غیر از آن که هستند نشان دهند و البته بیش از هر کس خودشان فریب این دروغ را بخورند و تقاصش را هم پس بدهند. آه که در این عمر خودم چقدر زیاد دیدم از این آدمها، تازه فکرش را بکن من اصولا آدم کم معاشرتی هستم. بگذار اینطور بگویم که اگر نبود بحرانهای حساب نشدهی زندگیام، شاید خودم هم یکی از آن تباهان تاریخ بودم.
خانه قدمی پدرم، از آن تکواحدهای قدیمیساز بود، به مساحت ۶۸ متر. برای جبران کمبود فضا، یک اتاقک فلزی سی متری روی پشت بام علم کرده بودند. نصف اتاقک انباری بود پر از خرت و پرتهایی که موقع نقل مکان دور ریخته شد؛ نصف دیگرش را فرش ماشینی کهنهای انداخته بودند و کمد و ضبط و یک سری خرت و پرت دیگر داشت که مثلا اگر برادرم خواست چند دقیقهای با رفیقش وقت بگذراند، از آن استفاده کند، اتفاقی که هرگز نیافتاد . خاطره شفافم از آن اتاقک دنج، قایمکی خواندن رمان «عشق و یک دروغ» بود، رمانی آشنا برای کتابخوانهای دهه چهلی و پنجاهی. قصه کتاب تقلید نه چندان خوبی از کلاسیکهایی چون ربهکا بود: عشق دختر کمسال فقیر و مرد ثروتمندِ نه چندان جوان با گذشتهای مبهم و شرمآور و البته قابل بخشش. بماند که من نه به قصهاش کار داشتم، نه حتی اسم نویسنده یادم مانده است. با آن بدنی که فواره هورمون بود بیشتر منتظر بودم به صحنههای معاشقه برسد: مرد زن را محکم در آغوش گرفت و لبهای گرمش را به سختی بوسید....بله،در آن قحطسالی رسانهای، همین جملات از صد تا پور.نهاب موثرتر بود:)) اما همهاش این نبود، سالهای آخر اقامتمان در آن خانه، اتاقک پشت بام پناهگاه من شده بود. به بهانه درس خواندن میرفتم مینشستم یک گوشه و زل میزدم به دیوار آهنی اتاقک. هیچ یادم نیست به چه چیزهایی فکر میکردم، مهم هم نبود. مهمترین و بهترین قسمتش نبودن دیگران بود. حالا مدتهاست که محرومم از چنین خلوتی، همهاش محاصره شدم با آدمها. من آدم این سبک زندگی نبوده و نیستم و اگر قحطسالی رسانهای نبود باید همان سالها این را میفهمیدم، نه پس از آنکه به سه نفر دیگر متعهد شدم.