با خودت میگی آخه زن این چه کاری بود کردی؟ عقلت کجا بود؟ چی با خودت فکر کردی؟
جواب میدی هیچی! هیچ فکری نکردم. کرکره عقلم رو کشیده بود پایین یه قفل هم زده بود بهش، کلیدش هم قورت داده بود. خوب شد حداقل رید بهم، کلیدش بهم برگردونده شد:))
اگر آدمیزاد قابلیت اینو داشت که موقع بی تابی از سردرد کله خودشو بکنه، مطمئن باشید در هفته چند بار مجبور میشدید تو پیاده رو با پا بزنید زیر جمجمه ای که سر راهتونه.
خبر کوتاه دردناک بی اهمیت:
یاهو هر چی که تو ایمیلهای قدیمی داشتم پاک کرده و من هم راهی پیدا نمیکنم که بازیابیشون کنم.
سال 91 شروع کردم به نوشتن یه سری نامه های ادبی به یه دوست نویسنده؛ در راستای تلاش برای رستن از بیهودگی هرهفته موضوع و بهانه ای پیدا میکردم که صفحه ای برایش بنویسم و از پاسخهای لطیف او بهره مند شوم، از طعم قهوه های جدید بگیر تا تلاشم برای یادگیری نواختن ویالون. امروز به سرم زد که برم اون نامه ها رو بیارم کپی کنم توی وبلاگم که دیدم نه ایمیلهای ارسالی وجود داره و نه ایمیلهای دریافتی. به معنای واقعی کلمه دود شدن رفتن هوا. چه بی اعتبار بود این یاهو و ما خبر نداشتیم...
امروز صبح، ساعت ۴ از خواب عجیبی که دیدم فارغ شدم و در حالی چشم باز کردم که احساس درد ناشی از اصابت پتکی بزرگ باعث میشد فکر کنم کلهام مکعبی شده است. اصلا نمیتوانم درک کنم چرا مغز خود آدم سناریوئی را به تصویر میکشد که اینطور آدم را زجر بدهد و متحمل درد کند. تا ۴:۴۵ سعی کردم دوباره خودم را به خواب ببرم اما انگار مکعب بودن کلهام مانع میشد. فسقلی بیدار شد و رفت دستشویی و بعدش در آن وقت صبح که حتی گنجشکها هم دنبال روزی راه نیافتادهاند از من غذا خواست چون شب قبل بدون شام خوابیده بود. دو لقمه خورد و باز رفت خوابید. ساعت ۵ شده بود، از من تا خواب یک فرسنگ فاصله افتاده بود. قبل از خوردن ژلوفن قهوه درست کردم با کلوچه، بلکه معدهام کمتر ادا دربیاورد اما فایده نداشت.
پس از دو ساعت تحمل دلمالش و تنگی نفس از ماشین همسر که پیاده شدم تصمیم گرفتم به جای رفتن به داخل ساختمان خفقانی دفتر و چهل و پنج دقیقه ول چرخیدن توی نت، توی خیابانها و کوچههای خلوت صبح ول بچرخم که حاصلش شد یکی از بهترین مکاشفههای عمرم. در پاسخ به سوال «چرا حالم خوب نیست؟» به کلیدواژهای رسیدم که بیش از ستایش، تخطئه شده است: لذت.
شاید آدمیزاد همان دم که به دنیا میآید لذت بردن را بلد نیست و این هم از آن چیزهاست که باید بیاموزد و اگر چنین باشد بیراه نیست اگر بگویم که من لذت نیاموختهام چرا که به نظر میرسید پرورندگانم در خردسالی با لذت بیگانه و با رنج اجین بودند. شاید این حجم تمجید از ریاضت اقتضای زمان و ضرورت ایثار در آن دوران بود؛ هر چه بود حاصلش بیگانگی من با جسم و جانم بود. سالها و سالها و سالها گذشت تا دریابم که تنها لذت ناخودآگاهم از خوردن و آشامیدن است و برای الباقی لذائذ باید همه آگاهیم را به کار ببندم. یعنی چه؟ یعنی مثلا آدمی به طبیعتی ییلاقی میرود تا از هوای خنک و منظره زیبا لذت ببرد اما من ممکن است همانجا باشم و آنقدر در خودم غرق باشم که خنکای نسیم را حس نکنم و اصلا منظره را نبینم و لذتی نبرم. حتی ممکن است همان لحظه به یاد فلان بدبختی باشم که در قبالش کاری نمیتوانم بکنم و بابتش خودخوری کنم. من هم به طبیعت میروم که لذت ببرم اما باید هر آن به خودم یادآوری کنم: لذت ببر! حال اگر این را فراموش کنم؟ جان و جسمی که تاب محرومیت از لذت ندارد به آشوب میافتد.
پ.ن.
شاید بیانصافی باشد که همه تقصیرها بیافتد به گردن زمان و تربیت کودکی، از نقش ADHD لعنتی نباید غافل شد.
سال جدید رو در حالی شروع کردم که به خودم بابت همه چیز افتخار میکنم و گور پدر آدمای بیشعوری که درکم نمیکنند یا بدذاتهایی که از ناخوشی من لذت میبرن.
والسلام