کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

010131

دیشب کلی برای شوهرم گریه کردم، چرا؟ توضیحش زیاد آسان نیست. از آنجایی شروع شد که دیگر مجبورم دماغم را عمل کنم، راه تنفسم به کلی بسته شده، دائم احساس میکنم سرم را زیر آب گرفته اند. بعد عکس دماغ دانه دانه دوستهایم را که عمل کرده بودند نشان شوهرم د ادم که در مورد انتخاب دکتر مشورت کنیم. دخترها اغلب مجرد و یکی از یکی داف تر بودند، فقط من شکل تیپیکال زن میانسال ایرانی بودم. گفتم که فقط میخواهم تنفسم راحت شود و همه اش میترسم که عمل زیبایی ام به زشتی بیشتر منجر شود. بعد گفتم که اصلا درک نمیکنم که چطور آدمها فقط برای کمی زیباتر شدن خودشان را زیر تیغ میبرند؟! مرسده را نشانش دادم و گفتم دماغش خیلی خوب شده ولی قبل از آن هم خوب بود، هیچ ایرادی نداشت، استخوانی، کوچک، بدون هیچ قوس وبرامدگی زشت؛ عین دماغ زهرا. بعد دماغ قشنگ زهرا را نشانش دادم. بعد یادم آمد زهرا یک سال است که در خانه مادرش ساکن است و از شوهرش قهر کرده و پسره هم طلاقش نمیدهد. دلم آتش گرفت برای آن همه زیبایی و نشاط که سوخت. بعد دوباره درگیر آن حس ناتمام «چقدر این زندگی گه است» شدم. بعد فکر کردم که چرا باید برای این زندگی گه ارزش قائل شد و این همه سختی کشید؟ چرا بقیه اینقدر زندگی را دوست دارند و من اینقدر از آن متنفرم؟ چرا نمیتوانم مثل مادرشوهرم در پنجاه و چند سالگی با علاقه به دستهایم کرم بزنم و جلوی آینه مو پریشان کنم؟ همه این فکرها را بلند بلند گفتم و های های گریه کردم. بعد از خودم متنفر شدم که این افکار نامتعارف را جلوی شوهرم به زبان آوردم و تصویرم را بیش از پیش برایش مخدوش کردم. بعد بیشتر گریه کردم و کم کم بغض کردم و یک ساعتی طول کشید که بتوانم خودم و غصه هایم را خواب کنم.در خواب دیدم که شوهرم با یک خانم وکیل موبلوند دماغ عمل کرده روی هم ریخته و پرو پرو جلوی من با خانم وکیل تماس تصویری میگیرد و لاو میتراکند. خانم وکیل از همانهایی بود که من هیچ وقت نبوده ام، از آنهایی که زندگی را دوست دارند و هیچ وقت فکر نمیکنند چرا اینطور هستند. حالم از خنده های بلندشان بهم خورده بود. توی خواب هم خودم را درک نمیکردم که چرا نشسته ام و این خفت را تماشا میکنم؟ بعد کارشان به جاهای باریک کشید و شوهرم پرو پرو جلوی من و بچه ها ادامه میداد. بچه ها را برداشتم بردم توی اتاق خودم. دیگر متوجه شدع بودم این اراجیف و این کارهایی که میبینم از خودم وشوهرم محال است سر بزند، پس حتما خوابم! میفهمیدم خوابم و هی منتظر بودم بیدار شوم. هی منتظر بودم و بیدار نمیشدم. بچه ها روی تخت بپر بپر میکردند، دستهایم را روی گوشم گرفته بودم و فقط منتظر هوشیاری تنم بودم. وقتی بیدار شدم از همه چیز بیزار بودم. هنوز هم هستم. پر از احساس »چقدر این زندگی گه است» هستم. حتی بیست دقیقه کذایی نشستن روی نیمکت پارک و زل زدن به آفتاب در حال بالا آمدن هم چیزی از این احساس کم نکرد. حالا چطور بنشینم پای یک مشت داده و آنها را به هم ربط بدهم؟!

خنده بر لب از غم این درد بود

با خودت میگی آخه زن این چه کاری بود کردی؟ عقلت کجا بود؟ چی با خودت فکر کردی؟

جواب میدی هیچی! هیچ فکری نکردم. کرکره عقلم رو کشیده بود پایین یه قفل هم زده بود بهش، کلیدش هم قورت داده بود. خوب شد حداقل رید بهم، کلیدش بهم برگردونده شد:))  


ممد دو رفیق قدیمی دارد که گاهی دور هم جمع می شوند و پی‌اس‌فور بازی می کنند و سلامتی هم بالا می روند. گاهی هم زن و بچه هایشان را جمع می کنند می روند باغ کرج که مال پدرزن ممد است. زنهایشان با اینکه فازهای متفاوتی دارند ، بلدند با هم کنار بیایند؛ ولی ممد در همان 7-8ساعت دورهمی از دست زن رفقایش کلافه میشود، به زور نیش و کنایه‌های زن رفیق قدیمی‌تر و کسخلبازی زن رفیق دوم را تاب می آورد. بر عکس ممد، رفیقهایش  تو کف زن ممد هستند؛ حالا نه اینکه بخواهند بپرند بغلش و با او بخوابند (که آن هم  تجربه بدی نمی تواند باشد) بیشتر تحسین و توجهشان بابت اخلاق و رفتار زن است. زن ممد با اینکه از طبقه اقتصادی بالاتری است خودش را نمیگیرد، حتی ریخت و پاش‌هایش از دو تا زن دیگر کمتر است. با همه مهربان، بی‌آزار و کم‌توقع است. با وجود سواد و اطلاعات زیاد اغلب ساکت است و به حرف دیگران گوش میدهد و تا از او نظر نخواهند چیزی نمی گوید. با ممد و فرزندش محترمانه حرف میزند حتی اگر عصبانی و خسته‌ باشد. رفقای ممد فکر می کنند درست است که او یک هوا خوش‌تیپ‌تر و باکلاس‌تر از آنها بوده ولی گیر آوردن همچین زن باکمالاتی از خرشانسی‌اش است. شاید فکر کنید ممد با دیدن تحسین و غبطه رفقاش قدرشناسی‌اش نسبت به زنش بیشتر میشود ، اما سخت در اشتباهید. ممد فکر میکند اگر خانه باباش دو سه تا محله بالاتر بود و خودش هم جای اون همه سگ‌دو بیشتر به خودش میرسید حتما میتوانست زنی گیر بیاورد که پدرش به جای باغ کرج ویلای کلاردشت داشته باشد. چیزهای ارزشمند زندگی ممد هیچ وقت راضی‌اش نکرده، چون ممد یک گربه‌صفت است.

بار گرانیست کشیدن به دوش

اگر آدمیزاد قابلیت اینو داشت که موقع بی تابی از سردرد کله خودشو بکنه، مطمئن باشید در هفته چند بار مجبور میشدید تو پیاده رو با پا بزنید زیر جمجمه ای که سر راهتونه.

010123

خبر کوتاه دردناک بی اهمیت: 

یاهو هر چی که تو ایمیلهای قدیمی داشتم  پاک کرده و من هم راهی پیدا نمیکنم که بازیابیشون کنم.

 سال 91 شروع کردم به نوشتن یه سری نامه های ادبی به یه دوست نویسنده؛ در راستای تلاش برای رستن از بیهودگی هرهفته موضوع و بهانه ای پیدا میکردم که صفحه ای برایش بنویسم و از پاسخهای لطیف او بهره مند شوم،  از طعم قهوه های جدید بگیر تا تلاشم برای یادگیری نواختن ویالون. امروز به سرم زد که برم اون نامه ها رو بیارم کپی کنم توی وبلاگم که دیدم نه ایمیلهای ارسالی وجود داره و نه ایمیلهای دریافتی. به معنای واقعی کلمه دود شدن رفتن هوا. چه بی اعتبار بود این یاهو و ما خبر نداشتیم...

امروز صبح، ساعت ۴ از خواب عجیبی که دیدم فارغ شدم و در حالی چشم باز کردم که احساس درد ناشی از اصابت پتکی بزرگ باعث میشد فکر کنم کله‌ام مکعبی شده است. اصلا نمی‌توانم درک کنم چرا مغز خود آدم سناریوئی را به تصویر میکشد که اینطور آدم را زجر بدهد و متحمل درد کند. تا ۴:۴۵ سعی کردم دوباره خودم را به خواب ببرم اما انگار مکعب بودن کله‌ام مانع می‌شد. فسقلی بیدار شد و رفت دستشویی و بعدش در آن وقت صبح که حتی گنجشکها هم دنبال روزی راه نیافتاده‌اند از من غذا خواست چون شب قبل بدون شام خوابیده بود. دو لقمه خورد و باز رفت خوابید. ساعت ۵ شده بود، از من تا خواب یک فرسنگ فاصله افتاده بود. قبل از خوردن ژلوفن قهوه درست کردم با کلوچه، بلکه معده‌ام کمتر ادا دربیاورد اما فایده نداشت. 

پس از دو ساعت تحمل‌ دل‌مالش و تنگی نفس از ماشین همسر که پیاده شدم تصمیم گرفتم به جای رفتن به داخل ساختمان خفقانی دفتر و چهل و پنج دقیقه ول چرخیدن توی نت، توی خیابانها و کوچه‌های خلوت صبح ول بچرخم که حاصلش شد یکی از بهترین مکاشفه‌های عمرم. در پاسخ به سوال «چرا حالم خوب نیست؟»  به کلیدواژه‌ای رسیدم که بیش از ستایش، تخطئه شده است: لذت. 

شاید آدمیزاد همان دم که به دنیا می‌آید لذت بردن را بلد نیست و این هم از آن چیزهاست که باید بیاموزد و اگر چنین باشد بی‌راه نیست اگر بگویم که من لذت نیاموخته‌ام چرا که به نظر میرسید پرورندگانم در خردسالی با لذت بیگانه و با رنج اجین بودند. شاید این حجم تمجید از ریاضت اقتضای زمان و ضرورت ایثار در آن دوران بود؛ هر چه بود حاصلش بیگانگی من با جسم و جانم بود.  سالها و سالها و سالها گذشت تا دریابم که تنها لذت ناخودآگاهم از خوردن و آشامیدن است و برای الباقی لذائذ باید همه آگاهیم را به کار ببندم. یعنی چه؟ یعنی مثلا آدمی به طبیعتی ییلاقی میرود تا از هوای خنک و منظره زیبا لذت ببرد اما من ممکن است همانجا باشم و آنقدر در خودم غرق باشم که خنکای نسیم را حس نکنم و اصلا منظره را نبینم و لذتی نبرم. حتی ممکن است همان لحظه به یاد فلان بدبختی باشم که در قبالش کاری نمیتوانم بکنم و بابتش خودخوری کنم. من هم به طبیعت میروم که لذت ببرم اما باید هر آن به خودم یادآوری کنم: لذت ببر! حال اگر این را فراموش کنم؟ جان و جسمی که تاب محرومیت از لذت ندارد به آشوب می‌افتد.


پ.ن.

شاید بی‌انصافی باشد که همه تقصیرها بیافتد به گردن زمان و تربیت کودکی، از نقش ADHD لعنتی نباید غافل شد. 

بالله که زنده بودن ما شاهکار ماست

سال جدید رو در حالی شروع کردم که به خودم بابت همه چیز افتخار میکنم و گور پدر آدمای بیشعوری که درکم نمیکنند یا بدذاتهایی که از ناخوشی من لذت میبرن.

والسلام