امروز صبح، ساعت ۴ از خواب عجیبی که دیدم فارغ شدم و در حالی چشم باز کردم که احساس درد ناشی از اصابت پتکی بزرگ باعث میشد فکر کنم کلهام مکعبی شده است. اصلا نمیتوانم درک کنم چرا مغز خود آدم سناریوئی را به تصویر میکشد که اینطور آدم را زجر بدهد و متحمل درد کند. تا ۴:۴۵ سعی کردم دوباره خودم را به خواب ببرم اما انگار مکعب بودن کلهام مانع میشد. فسقلی بیدار شد و رفت دستشویی و بعدش در آن وقت صبح که حتی گنجشکها هم دنبال روزی راه نیافتادهاند از من غذا خواست چون شب قبل بدون شام خوابیده بود. دو لقمه خورد و باز رفت خوابید. ساعت ۵ شده بود، از من تا خواب یک فرسنگ فاصله افتاده بود. قبل از خوردن ژلوفن قهوه درست کردم با کلوچه، بلکه معدهام کمتر ادا دربیاورد اما فایده نداشت.
پس از دو ساعت تحمل دلمالش و تنگی نفس از ماشین همسر که پیاده شدم تصمیم گرفتم به جای رفتن به داخل ساختمان خفقانی دفتر و چهل و پنج دقیقه ول چرخیدن توی نت، توی خیابانها و کوچههای خلوت صبح ول بچرخم که حاصلش شد یکی از بهترین مکاشفههای عمرم. در پاسخ به سوال «چرا حالم خوب نیست؟» به کلیدواژهای رسیدم که بیش از ستایش، تخطئه شده است: لذت.
شاید آدمیزاد همان دم که به دنیا میآید لذت بردن را بلد نیست و این هم از آن چیزهاست که باید بیاموزد و اگر چنین باشد بیراه نیست اگر بگویم که من لذت نیاموختهام چرا که به نظر میرسید پرورندگانم در خردسالی با لذت بیگانه و با رنج اجین بودند. شاید این حجم تمجید از ریاضت اقتضای زمان و ضرورت ایثار در آن دوران بود؛ هر چه بود حاصلش بیگانگی من با جسم و جانم بود. سالها و سالها و سالها گذشت تا دریابم که تنها لذت ناخودآگاهم از خوردن و آشامیدن است و برای الباقی لذائذ باید همه آگاهیم را به کار ببندم. یعنی چه؟ یعنی مثلا آدمی به طبیعتی ییلاقی میرود تا از هوای خنک و منظره زیبا لذت ببرد اما من ممکن است همانجا باشم و آنقدر در خودم غرق باشم که خنکای نسیم را حس نکنم و اصلا منظره را نبینم و لذتی نبرم. حتی ممکن است همان لحظه به یاد فلان بدبختی باشم که در قبالش کاری نمیتوانم بکنم و بابتش خودخوری کنم. من هم به طبیعت میروم که لذت ببرم اما باید هر آن به خودم یادآوری کنم: لذت ببر! حال اگر این را فراموش کنم؟ جان و جسمی که تاب محرومیت از لذت ندارد به آشوب میافتد.
پ.ن.
شاید بیانصافی باشد که همه تقصیرها بیافتد به گردن زمان و تربیت کودکی، از نقش ADHD لعنتی نباید غافل شد.
من نه تنها لذت بردن رو یاد نگرفتم و بعد از سنی تلاشی هم نکردم که یاد بگیرم دقیقا برعکس فنداسیون رو روی رنج بردن و اضطراب مادام العمر گذاشتم و فلسفه رنج بردن (اونم بدون محصول خاص) به نظرم تنها اصل می اومد و تازه مدت کمی دارم درک میکنم وقتی توی نهایت دردی که بهت میاد بتونی بازم لذت زندگی و زنده بودن رو ببری شروع میکنی به رشد کردن.
متاسفانه در آموزشهای ما، نفس رنج بردن فضیلت بود. حتی کارهای جاری زندگی رو اگر با رنج و مرارت پیش میبردیم ارزش بیشتری برامون قائل میشدن.
خوشحالم که داری راه بهتری برای خودت پیدا میکنی
برعکس من که شدیدا لذت می برم از زندگی و خوشحالم و صد البته رنج هم می کشم و باور دارم هر دو با هم زیبا هستند یکی شیرین یکی دردناک اما به اولی بیشتر اجازه میدم و به دومی کمتر اجازه میدم