کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

000927

فکر نمیکردم یه روز مربای آلبالو (معشوق ازلیم) رو بخورم فقط برای اینکه ضعف نکنم، بی هیچ لذتی. کلا همه زندگیم شده فکر نمیکردم اینجوری بشه، فکر نمیکردم اونجوری بشه. یه آدمی مثل من که حتی تو خواب هم داره فکر میکنه (فکرای صدهزار تا یک غاز) همیشه فکر میکنه فکر همه چی رو کرده. بالاخره من زمان فکر کردنم از زمان کار دیگه کردنم بیشتره و شاید بیراه نباشه که اینطوری فکرکنم، مخصوصا اینکه به کرات تو زندگیم لحظاتی پیش میاد که  من از قبل فکر همه چی رو کرده ام، بر خلاف کسانی که قبل یا بعد من تو شرایط مشابه من قرار گرفتن یا میگیرن. (چه متن کیری-فکری شد، همه ش فکر کردم کنم میکنم کرده ام...) حالا همه اینها رو گفتم که بگم من حتی به خودم هم عادت ندارم و دائماً از کارهای خودم تعجب میکنم و این همه چالش داشتن با خودم، خسته م میکنه. چند روز پیش تو توییتر نوشتم از وقتی یادم میاد (پنج-شش سالگی) از زندگی  -از خودِ خودِ زندگی بدم میومده و حالا بعد این همه سال دیگه واقعا خسته ام و نمیدونم چرا تموم نمیشه؟ یه سری آدم هستن که بر خلاف من زندگی رو دوست دارن، فرقی نمیکنه سخت باشه براشون یا آسون. اینها خود زنده بودن، چشم باز کردن و نفس کشیدن رو دوست دارن. من اما هیچ وقت این طور نبوده ام. یک چیزی که به تجربه متوجه شده ام اینه که نباید با این آدمها بحث کنم. دنیای این آدمها به مراتب خوشرنگتر و خوشبوتر از دنیائیه که من میشناسم. به قول دوستی انگار سنسورهاشون با مال ما فرق داره. گاهی که حالم خوبه و هورمونهام یادشون میره برینن به اعصابم، میتونم برای لحظاتی گذرا حس و حالشون رو درک کنم ولی اونا شاید هیچ وقت نتونن بفهمن از خواب بیدار شدن و ناراحت شدن از اینکه هنوز تموم نشده یعنی چی. در تمام زندگیم فقط دو-سه سال اول بعد از تولد بچه هام دلم میخواست شب که میخوابم صبح چشمام رو باز کنم چون فکر میکردم این دو تا بچه به من احتیاج دارن، فکر میکردم اگه من نباشم کار اینا تمومه یا حداقل خیلی سختی میکشن. الان دیگه نگران اونها هم نیستم. میدونم من نباشم اونا بالاخره یه جوری (حتی شاید با کیفیتی بهتر از الان) زندگیشون میگذره. من واقعا تو این دنیا کاری ندارم. شاید باید رویایی میداشتم، آرزویی، هدف که لقمه بزرگتر از دهانمه. اما ندارم. هیچ وقت نداشته ام. 


پ.ن.

شاید باید دوباره بزام :))

000915

تو که آسمانهای دیگر را دیده ای، از ما به آبی های دیگر سلام برسان. از لب ما با جامهایی که به هم میخورند بنوش. از چشم ما به کوچه های چراغان، بچه های شاد و درختهای آذین بسته نگاه کن. با دستهای ما همراه دختران و پسرانی که آمده اند خوش باشند، برقص. با پاهای ما تلو تلو بخور در بیخیالی خیابانها. از ما زندگی کن همه آنچه را که ما محرومیم از آن.این روزها  به تو پیام نمیدهم، حق تو نیست که تلخی کام آدمهای محصور این مرز را از لای پیامهایشان به کام بکشی. ما سیگارهای سوخته و دود نشده را به سطل زباله تاریخ بیانداز و خوش باش. 

000914

رفتم یه سر به وبلاگ بچه های قدیمی زدم، سالهاست کسی به روز نمیکنه. به طور کاملا تصادفی «همه رفتن کسی دور و برم نیست» معین پخش شد.

همه رفتن کسی با ما نموندش

کسی خط دل ما رو نخوندش

همه رفتن ولی این دل ما رو

همون که فکر نمیکردیم سوزوندش

دو تا خواننده در هر حالی که باشم برام جوابن، یکی معین جان جانانم، یکی هایده عزیز دلم. البته که معین بیشتر. یک دهه شصتی گیر کرده در دهه هفتاد هستم، هنوز هم وقتی معین میخونه و من چشمام رو میبندم میرم تو خونه های قدیمی تهران، از همون  دو و نیم طبقه ها که تو هر طبقه دو تا اتاق داشت با پنجره های چوبی، یه حیاط فسقلی موزاییک شده با یکی دو تا درخت انجیر و خرمالو، پاییزهای دلگیر و سوز برفی که تو بلندیا اومده. یه اتاق میبینم که طاقچه داره، روی طاقچه یه روکش تور اطلسی پهن کردن که حاشیه اش از طاقچه آویزونه، یه ضبط سونی تک کاسته رو طاقچه است، معین داره اونجا هم میخونه و یه دختر با موهای بافته بلند پشت پنجره قدی ایستاده و زل زده به دلگیری حیاط. 



همیشه از اینکه در گذشته غرق بشم میترسیدم، به نظرم پیری همینه. همین که حال و آینده برات بی مزه باشه، فقط یاد گذشته ها کنی مثل کسی شده ام  که همواره تلخی چای رو به شیرینی بستنی ترجیح میده. 

حقیقت اینکه میبافی نبود و ...

عشق به ذهن تحلیلگر نوعی فروتنی می آموزد، درسی که هرچند برای رسیدن به قطعیت های ثابت راه دشواری دارد و آن اینکه تحلیل هرگز نمیتواند راهی بدون خطا برود و لاجرم هرگز هم از طنز و کنایه به دور نیست. 


(جستارهایی در باب عشق-آلن دوباتن)

چون مهر سخت کردم سست آمدی به یاری

میگه: واقعا عمری دگر نباید بعد از وفات ما را؟


میگم: من را که نباید. چی داره این دنیا که بخوام برگردم؟ مگه قراره چیزی عوض بشه؟ عمر دوباره و سه باره هم که به من بدن ذات این دنیا رو که عوض نمیکنند. اگه دوباره عمر نرفته هم طی شد اندر امیدواری چی؟ عذاب مضاعف میخوام مگه؟ اگه هوسه یه بارش بسه.

۰۰۰۹۰۸

نمیدانم بگویم بهترین خبر، اتفاق یا پدیده این روزها، اصلا بهترین چیز این روزها (یا به عبارتی بهترین چیز این شبها) این است که خوب میخوابم. خوابیدن برای اکثر آدمهای کره زمین مخصوصا در جوانی یک پدیده دم دستی است که جای کلنجار رفتن ندارد، اما من سالها بود بدون دارو نمیتوانستم عمیق و ممتد بخوابم، حتی با دارو هم نمیتوانستم. نمیدانم چه شده؟ چه چیزی در بدنم یا در زندگی‌ام بالا و پایین شده که تاثیر خوبش را روی خوابم گذاشته است. ساعت ۱۱:۳۰ الی ۱۲ چشمهایم بسته میشود و تا خود ساعت ۶ صبح که آلارم گوشی صدایم میکند، میخوابم، بدون کابوس، بدون درد، بدون نفس تنگی، بدون باز شدن بی‌دلیل چشمها. گفتنی است آلارم گوشی را برای دادن آنتی‌بیوتیک بچه‌ها تنظیم کرده بودم، وگرنه آدم بیخواب و شبگرد به آلارم چه احتیاجی دارد؟ 

دیروز که داشتم زیر باران برگهای پاییزی انتظار میکشیدم تا «یه دونه سربخوریم... فقط یه دونه...»ی بچه‌ها تمام شود، یادم افتاد که آذر است، یک آذر کوفتی دیگر. آه که هر سال فکر میکنم اگر آذر را پشت سر بگذارم تا آخر سال نخواهم مرد.