کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

ذکر این روزا

از آن نفسی که به دلم عشق تو کم شد 

گردیدن من دور تو گرداب خودم شد 

با ابنکه مرا کشت همه عمر خیالت 

هر آنچه گرفتی ز من و عشق حلالت 

ای وای دلم، وای دلم وای دلم وای



مشکلم با آهنگای احسان اینه که نمیشه زمزمه‌ش کرد و ادای خوندنش رو دراورد، خیلی سخته.

یه هم دانشگاهی داشتم سال بالاییم بود، دختر خوبی بود با هم رفیق شدیم. درسش که تموم شد ازدواج کرد من هم دعوت کرد عروسیش. راه دور بود، ترافیک هم که پای ثابت تهرانه، پس یه کم زود راه افتادم ولی از شانس خیابونها خلوت بود و خیلی زود رسیدیم. اینام تو رودروایسی واحترام تعارف کردن بیا تو اتاق عقد ولی من دیدم ضایع است و اونجا جام نیست، پس نرفتم. بعدش دوستم خودش بلند شد اومد دستمو گرفت برد تو اتاق عقدشون. قصه رسید به اونجا که یه نفر باید میگفت عروس رفته گل بچینه ولی همه همدیگه رو نگاه میکردن. منم که یه گوشه سفره عقد تو دستم بود سکوتو شکستم و خلاصه کار رو راه انداختم. مرحله بعد اعلام کادوها بود. داماد دو تا برادر داشت و یه زنداداش که از اون چسونه خانمها بود که خودشونو میگیرن. خواهر عروس هم یه دختر خجالتی و بی‌زبون بود. دیدم چاره‌ای نیست بازم باید مجلسو دست بگیرم، یه تنه هم نقش خواهر عروسو بازی کردم هم خواهر داماد، حالا هیچ فامیلی رو هم نمیشناختم یه نفر از پشت سر بهم تقلب میرسوند. بعد نامحرمها رفتن بیرون که عروس حجابشو برداره و با محارمش عکس بگیره. پدرعروس هم قاطی نامحرمها رفت بیرون. میخواستن عکس بگیرن پدرعروس گم شده بود. خلاصه رفتم از تو مردونه باباشو پیدا کردم گفتم بیا عکس بگیر، طرف هم از اون مذهبی سنتی خجالتیا هی میگفت نه لازم نیست. حالا فکر کن من خودم جقله بچه دارم با یه آدمی که اولین باره میبینمش و جای بابامه بحث میکنمکه آقا زشته، نکن، خوبیت نداره. یه ساعت واسه‌ش روضه خوندم که دخترت آرزو داره، این خاطره تا آخر عمرش میمونه و نذار براش عقده بشه و از این حرفا. خلاصه راضیش کردم اومد عکس گرفت. عکس گرفتن تموم شد خواستم از اتاق عقد بیام بیرون فیلمبردار گفت خانم شما بمون. خلاصه حلقه‌هاشونو براشون بردم و عسل براشون گرفتم و همینجور در قعر نقش خواهرزن/شوهریم فروتر میرفتم تا مراسم تموم شد. هنوزم دوستم گاهی بهم زنگ میزنه و هر بار یادآوری میکنه که نقش مکمل فیلم عروسیش منم:))

جذابترین داستان برای من، اونیه که غافلگیرت میکنه، یه جا ابروت میره بالا، چشمات گرد میشه، لبات oمیشه، شاید یه صدای ئه خفیف هم دربیاد از حلقت، اونجا همونجائیه که من میخوام بهش برسم. خیلی دوست دارم بتونم چنین چیزی بنویسم ولی خب راستش ذهنم فقیره، عادت داره تو همین روزمرگیا وول بخوره. گاهی میگم باید بیای یه طرح داستان بنویسی از آخر به اول، یه آخر عجیب و نا متعارف، بعد از اول به آخرروایتش کنی، ولی خب ماتحتم هم فراخه، حوصله‌م کشش این پیچیدگیها رو نداره. 
این روزها، این روزای کذائی کرونائی تعطیل عزای عمومی گه، دارم روانی میشم. حس میکنم روح تک تک آجرهای خونه از لای دیوار دراومده اند و  روی سینه من رژه میرن و لگدم میکنن. میخوام بگم یه فشاری رومه که فقط خودم حسش میکنم، میدونم معقول نیست، حتی شاید واقعی هم نباشه ولی من حسش میکنم. میدونم نوشتن خوبم میکنه اگه حتی بی‌ارزشترین کلمات رو پشت هم ردیف کنم. برای همین هنوز اینجام، هنوز انگشتامو تند تند از روی یه حرف میپرونم رو حرف بعدی، میخوام این سر پر سودا یه کم خالی بشه. فکر میکردم بدترین اتفاق زندگی یه نفر جنگه، نفس کشیدن در هوای ترس: فردا زنده میمانم یا نه؟ خانه‌ای برای زندگی خواهم داشت؟ نانی برای خوردن خواهم یافت؟ اما کرونا، این درد بی‌درمان  تعبیر کابوسی شد که اگر ترسناکتر از جنگ نباشد، آسانتر هم نیست. زندگی یک جور پیش میرود که همیشه بتواند در پاسخ حیرت ما بگوید «تازه کجاشو دیدی؟!»

دستهایی که دوست می داشتم

شایدم یه روز قصه اون یادگاری کهنه رو نوشتم. 

به مناسبت تقارن نامیمون کرونای دلتا و محرم، و حضور پرشور ملت همیشه در صحنه، بد ندیدم اندکی هم بنده در این باب افاضات بفرمایم. 
نکته اول ربطی به لامذهبیم نداره، حتی زمانی که عاشقانه هیئت میرفتم هم نظرم همین بود که محرم و کارناوالش سااااااالهاست هیچ ربطی به اعتقادات مذهبی نداره. غالب اعمال و رفتار این شبها و روزها یه چیزی شبیه بقیه کارناوالهای دنیاست، اونایی که میریزن تو کوچه ها و همه جا رو مشکی میبندن و لباس مشکیای نو میپوشن و موهاشون رو مدلدار میزنن و ... حداقلی از اعتقاد رو هم ندارن. محرم فقط براشون فرصت ابراز وجوده، حتی فرصت جفت‌یابی. تو مملکتی که نه جشن مردمی وجود داره، نه فستیوالی، نه هیچ کوفت دیگه ای که آدما بتونن بریزن بیرون و با هم بودنشونو حس کنن، مردم برای رفع نیازشون رو میارن به محرم و عزاداری دسته جمعی. تو این جو مسمومی که حاکمیت ساخته هر باهم‌بودنی  شکل و فرم اعتقادی -ترجیحا همراه با حزن و اندوه- نداشته باشه قابل ادامه دادن نیست، پس مردم فستیوال سالانه‌شون رو اعتقادی میکنن که بتونن ادامه اش بدن. شاید فقط 10درصد حاضران در اون مراسم فقط و فقط از روی اعتقاد به امام سوم شعیان و سرگذشتش اومده باشن، شاید از هر ۱۰۰ نفر یه نفر بدون توجه به دسگران فقط میاد که عزاداری کنه. اینو کسی میگه که همه جور مجلسی رفته، تو تهران و قم و شهرری و مشهد و یزد قیمه نذری خورده، از هیئتهای خونگی که تکیه رو با فرش اتاقشون پوشوندن تا هیئت حاج! سعید! حدا.دیان! که تو ملک غصبی مصادره‌ای برگزار میشه.

نکته دوم اینکه تو این مجالس برگزارکنندگان به حاضران القا میکنند که حضورشون نه تنها تصادفی نیست که حتی به اراده خودشون هم نیست، بلکه مجموعه از عوامل در یک دستگاه ذی‌شعور کنار هم قرار گرفتند تا اونها توفیق! حضور پیدا کنند؛ توفیقی که نصیب هر کسی نمیشه. نتیجه مستقیم این حرف اینه که حاضرین در این مجالس عن خاصی هستند و آدمیزاد هر کاری «هر فاکینگ کاری» میکنه که خاص باشه و چه کاری راحت‌تر و به صرفه‌تر از نشستن در تکیه و به سر و سینه کوبیدنی که به شام ختم میشه؟

بله عزیزان درک این مردم از همه جا مونده و از همه در رونده که ول‌کن معامله امام حسین نیستن برای اهالی فجازی سخته ولی نه برای مایی که یکی از همونا بودیم و به ناچار هنوز هم هستیم.

اشتیاق

تازه فهمیده ام گمشده همه سالهای زندگیمه

۰۰۰۵۱۲

این توقع ما هیچ وقت با بقیه هماهنگ نشد، منظورم با اون شخص مورد توقع نیستا، منظورم با ناظرانه. یعنی چی؟ یعنی مثلا فلان توقع رو که داری و سگ محلت نمیذاره و دلت میشکنه، بقیه میان میگن خوب این چه توقعیه تو داری؟ توقعت بالاست! از اونور داری نون و ماستتو میخوری یهو از شش جهت بهت حمله میشه چرا فلان توقعو نداری؟ چرا اینقدر رو میدی؟!

بذارین آدم زندگیشو یکنه، مرسی، اه. 

شازده کوچولو گفت: دندونات خیلی تیزه، وقتی میخندی من وحشت میکنم.

روباه گفت: خب این طبیعت منه، وقتی داشتی اهلیم میکردی، نمیدونستی من گوشتخوارم؟ 

شازده کوچولو جواب داد: چرا میدونستم، ولی خب من یه پسربچه بیشعورم که حقمه تو بیابون از تشنگی بمیرم.