کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

یه هم دانشگاهی داشتم سال بالاییم بود، دختر خوبی بود با هم رفیق شدیم. درسش که تموم شد ازدواج کرد من هم دعوت کرد عروسیش. راه دور بود، ترافیک هم که پای ثابت تهرانه، پس یه کم زود راه افتادم ولی از شانس خیابونها خلوت بود و خیلی زود رسیدیم. اینام تو رودروایسی واحترام تعارف کردن بیا تو اتاق عقد ولی من دیدم ضایع است و اونجا جام نیست، پس نرفتم. بعدش دوستم خودش بلند شد اومد دستمو گرفت برد تو اتاق عقدشون. قصه رسید به اونجا که یه نفر باید میگفت عروس رفته گل بچینه ولی همه همدیگه رو نگاه میکردن. منم که یه گوشه سفره عقد تو دستم بود سکوتو شکستم و خلاصه کار رو راه انداختم. مرحله بعد اعلام کادوها بود. داماد دو تا برادر داشت و یه زنداداش که از اون چسونه خانمها بود که خودشونو میگیرن. خواهر عروس هم یه دختر خجالتی و بی‌زبون بود. دیدم چاره‌ای نیست بازم باید مجلسو دست بگیرم، یه تنه هم نقش خواهر عروسو بازی کردم هم خواهر داماد، حالا هیچ فامیلی رو هم نمیشناختم یه نفر از پشت سر بهم تقلب میرسوند. بعد نامحرمها رفتن بیرون که عروس حجابشو برداره و با محارمش عکس بگیره. پدرعروس هم قاطی نامحرمها رفت بیرون. میخواستن عکس بگیرن پدرعروس گم شده بود. خلاصه رفتم از تو مردونه باباشو پیدا کردم گفتم بیا عکس بگیر، طرف هم از اون مذهبی سنتی خجالتیا هی میگفت نه لازم نیست. حالا فکر کن من خودم جقله بچه دارم با یه آدمی که اولین باره میبینمش و جای بابامه بحث میکنمکه آقا زشته، نکن، خوبیت نداره. یه ساعت واسه‌ش روضه خوندم که دخترت آرزو داره، این خاطره تا آخر عمرش میمونه و نذار براش عقده بشه و از این حرفا. خلاصه راضیش کردم اومد عکس گرفت. عکس گرفتن تموم شد خواستم از اتاق عقد بیام بیرون فیلمبردار گفت خانم شما بمون. خلاصه حلقه‌هاشونو براشون بردم و عسل براشون گرفتم و همینجور در قعر نقش خواهرزن/شوهریم فروتر میرفتم تا مراسم تموم شد. هنوزم دوستم گاهی بهم زنگ میزنه و هر بار یادآوری میکنه که نقش مکمل فیلم عروسیش منم:))

نظرات 2 + ارسال نظر
Baran چهارشنبه 3 شهریور‌ماه سال 1400 ساعت 02:35 ب.ظ

عالی بود.عتلی.الهی قربون سرانگشتِ گویایِ شما بشمکه تو این دوران دلتا کویدی،یه عقد کنون رفتیمدلمون وا شد بخدا

تحویلم میگیرید شرمنده میشم به خدا
خوشحالم که دلتون وا شد

نهال سه‌شنبه 9 شهریور‌ماه سال 1400 ساعت 07:59 ب.ظ

جالب بود.
یهویی خودتم خیلی فکر نمیکنی آدم مهمی توی اون جمع باشی ولی یهویی خیلی الکی میشی همه کاره :))
خاطره شدنش از همه باحال تره

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد