میگه: فااطمیون شیعه اند و طاالبان سنی تندرو. اتحاد این دو تا منطقا شدنی نیست.
میگم: ماهیت مذهب سیالتر از این حرفهاست.
میگه: ماهیت مذهب اصلا سیال نیست. اگر بود که این همه مشکل نداشتیم و اینهمه شیعه و سنی و کاتولیک و پروتستان همدیگه رو نمیکشتن.
میگم: همین فرقه بازی ها نشون میده سیاله، اگه نمیشد توش دست برد و تغییرش داد که اونوقت نمیشد فرقه درست کرد، هوم؟ا اونچه که باعث دعواست، تعصب مذهبیاس که از سنگ هم سختتره.
اصولا آدم دشمنی نیستم، به نظرم چیزهای کمی توی دنیا هست که ارزش جنگیدن داشته باشه .
آدم کینه هم نیستم، بخشیدن و رها کردن باعث میشه حس بهتری داشته باشم.
حالا فکر کن همین من، همین منی که حوصلهش برای پنجه در پنجه شدن، در حد گفتن تو خوبیه، یه دشمن سرسخت دارم!
واقعا دلم براش میسوزه، چون من واقعا دشمن خوبی نیستم. من نه از رو و نه از زیر باهاش دشمنی نمیکنم چون واقعا حوصلهش رو ندارم. من نسشتهم نون و ماستمو میخورم و اگه اون کاری باهام نداشته باشه من اصلا یادم نمیاد که اون وجود داره. ولی اون؟ یه سیستم جاسوسی پیشرفته داره واسه رصد تحرکات من و همیشه خدا هم یه زره سنگین تنشه که مبادا من بخوام ضربهای بزنم بهش! بیخیال زن! دربیار اون کوفتی رو یه نفس بکش، بذار قلبت آروم بشه. من از اون غول مهربون پفکیام، بیا بغلم اصن:*
قرارمان میدان تجریش است. از آنجا تا دربند در صندلی های ته ون کنار هم مینشینیم. رویمان نمیشود به هم نگاه کنیم، از لحظه اول نگاههایمان دزدکی است. من از اون پرروترم، دل به دریا میزنم و آنقدر عاشقانه نگاهش میکنم که برگردد و در چشمانم زل بزند و بخندد. با عکسش فرق دارد، طبیعی تر و وحشیتر است. حس میکنم یک جور بکارتِ خشن در وجودش است که با هیچ لمس و وصلی از بین نمیرود. نگاهم را از او برمیدارم و به پنجره رو میکنم. جابه جا میشود و دستش رو روی رانش میگذارد. آرنجش به بدنم میخورد. بی اینکه سرم را برگردانم دستم را جوری روی چادر میگذارم که گرفتنش راحت باشد. خدا خدا می کنم دستم را بگیرد. توی دلم آتش فشانی در حال فوران است. مناظر خیابان از جلوی چشمانم رد میشوند ولی هیچ پیامی به مغزم مخابره نمیشود. حواس پنجگانهام رفته زیر پوست دستم. بگیر دیگر لعنتی! دستم را بگیر! دستم را نوازش کن! بگذار دمای بدنت را حس کنم. یکی از مسافرها از راننده میخواهد که نگه دارد. ترمز پرتکان ون ما را کمی به هم میساید. رویم را برمیگردانم و میبینم تنها احساس توی چشمانس خستگی و خواب آلودگی است. توی ذوقم میخورد، ولی سعی می کنم جوری لب ور نچینم که او بفهمد. باز رو میکنم به پنجره و دستم را زیر چادر میبرم. میگوید: «اینجا چه خنکه». توجهم جلب میشود به نسیم مطبوعی که از پنجره باز جلویی میآید. جواب میدهم: «آره، کوهه دیگه». میگوید: «خیلی مونده برسیم؟» ون از آخرین چهارراه به سمت بالا میپیچد. میگویم: «نه آخرشه.» ون نگه میدارد و او صبر میکند همه مسافرها پیاده شوند، بعد خودش جلوتر میرود و اصلا برنمیگردد که پیاده شدن من را ببیند؛ باز توی ذوقم میخورد. اشاره می کند که به پیاده رو برویم، خودش میرود و پشت سرش را نگاه نمیکند. همین طور که پشتش به من است میخواهم به جهت مخالف بپیچم. لحظهای برمیگردد و نگاهی به خیابان میاندازد. در نگاهش اضطراب مسافر در شهر غریب را میبینم و لب ورنمیچینم. می خواهم بهش بگویم: «ما هلاک همیم، نیستیم؟ چرا اینقدر خشکی پس؟» بعد به خودم نهیب میزنم که دَله و دم دستی نباش. سرسنگین باش! چه جوری سرسنگین باشم؟ برای کی ادای وقار دربیارم؟ برای او که در پیغام و پسغامهایمان همه جور وقاحتی را از سرگذراندهایم؟! تماسش با موجر زود تموم میشود و چند دقیقه بعد پیرمرد ریزجثهای کلاه به سر نزدیک میشود و با او دست میدهد و به من هم سلامی میکند. در یکی از فرعیهای سربالا راه میافتیم و بعد از چند دقیقه پیاده روی میرسیم به یک خانه نقلی قدیمی که راهروی آن بوی نای مطبوعی دارد. موجر کلید را به راحتی در قفل هال میچرخاند و ما به دنبالش داخل میشویم. اسبابش قدیمی ولی تمیز و دلنشین است. تشریفات تموم میشود و موجر میرود. همانجور میایستم وسط خانه و همه چیزرا برانداز میکنم چون دیگر دلم نمیخواهد وقت نگاه عاشقانه مچم را بگیرد و باز سگمحلم کند.. کتش را درمیآورد و روی مبل میاندازد و به طرفم میآید. اصلا نمیفهمم کی پوست انداخت؟ نگاهش پر از اشتیاق و تمنا شده است. میآید جلو، دستانش را حلقه میکند دورم و میگوید: «خب سبزهنگار، بالاخره تنها شدیم، خودم و خودت». مبهوت و بیحرکتم. حلقه دستش را شل تر میکند. این بار واقعا شرمم میشود. از غلیان وجودم، از اینکه خودم را با این مرد تنها کشاندهام اینجا هول برم میدارد. دارم چه غلطی میکنم؟ سرم را زیر میاندازم. لبهایم دارد می سوزد، آتشفشان توی دلم دوباره به قل قل افتاده است. میگوید: «پشیمونی؟» جواب نمیدهم. حلقه دستانش را باز می کند و کمی عقب میرود. جرات ندارم به چشمانش نگاه کنم، از آن همه اشتیاق و شهوت ناگهانی نگاهش وحشت کردهام. میگوید «ترسیدی؟» سرم را بالا میآورم و بدون نگاه به صورتش دوباره سرم را پایین میاندازم. واضح است که وحشت کرده ام. باز میپرسد: «ترسیدی؟» سرم را بالا میآورم و بدون نگاه به صورتش دوباره سرم را پایین میاندازم. خودش را جوری کنار می کشد که راهم به در خروجی باز باشد. میگوید: «اگه پشیمونی همین الان برو» آتشفشان توی دلم را و لبهای گداختهام را و تن واخوردهام را برمیدارم و برای همیشه میروم.