کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

در 28 سالگی با دختر مجردی آشنا شدم که دوسال از من بزرگتر بود، متولد شهر دیگری بود و میگفت از زمان دانشجویی‌اش به تهران آمده و همینجا ماندگار شده است. یک بار با حسرت گفتم: خوشبحالت آخه چه جور اون موقع (اوایل دهه هشتاد) خانوادت راضی شدن تنها بمونی تو یه شهر دیگه؟ جواب داد: تنهایی هم سختیای خودشو داره. حرف رابطه که میشد میگفت من همون یه بار عاشقی بسه برام، 5سال باهاش بودم آخرش بهم خیانت کرد. این خانم در تهران برای خودش خانه خریده بود و من با خودم میگفتم عجب دختر زبل و زرنگی است که در این مدت این همه کار و پس‌انداز کرده! بعدتر خودش گفت که خانه را با کمک پدرش خریده، به عبارتی اصل پول را پدرش (به جای سهم الارث بعد از مرگش!) پرداخته و او فقط قسط‌های وام را میدهد. بعدها از دوست دیگری شنیدم رابطه عاشقانه‌ای که میگوید ازدواجی ناموفق بوده و بعد از 5سال طلاق گرفته است. آن موقع فهمیدم که آنطور نبوده خانواده روشنفکرش از روز اول به دختر مجردشان اجازه داده باشند تنها توی تهران زندگی کند. 


بعد از آن من به همه روایتهای آدمهای این‌ شهر از سبک زندگی غیرسنتی و مدرنشان شک کردم. آدمها عجیب و پیچیده‌اند و شهر ما به خاطر ریاکاری نهادینه شده در این چهل و چند سال، پیچیدگی آدمها رو غلیظتر کرده است. برداشت ما از کلمه ریاکاری این است که کسی تظاهر کند به مقدسات معتقد است و یا خودش را مشغول انجام دادن اعمال مذهبی یا خیرخواهانه نشان بدهد، اما این سکه روی دیگری هم دارد: اینکه وقایع را جوری قلب کنیم انگار سنتها و تحجرهای روزمره دیگران هرگز در زندگی ما جریان نداشته و سبک زندگی‌مان را مستقیم از جوانان نیویورک وام گرفته‌ایم.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد