کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

واسه اونکه تو کار عاشقی میمونه غمگینم

قرارمان میدان تجریش است. از آنجا تا دربند در صندلی های ته ون کنار هم می‌نشینیم. رویمان نمی‌شود به هم نگاه کنیم، از لحظه اول نگاه‌های‌مان دزدکی است. من از اون پرروترم، دل به دریا می‌زنم و آنقدر عاشقانه نگاهش میکنم که برگردد و در چشمانم زل بزند و بخندد. با عکسش فرق دارد، طبیعی تر و وحشی‌تر است. حس میکنم یک جور بکارتِ خشن در وجودش است که با هیچ لمس و وصلی از بین نمی‌رود. نگاهم را از او برمی‌دارم و به پنجره رو می‌کنم. جابه جا میشود و دستش رو روی رانش میگذارد. آرنجش به بدنم میخورد. بی اینکه سرم را برگردانم دستم را جوری روی چادر  می‌گذارم که گرفتنش راحت باشد. خدا خدا می کنم دستم را بگیرد. توی دلم آتش فشانی در حال فوران است. مناظر خیابان از جلوی چشمانم رد می‌شوند ولی هیچ پیامی به مغزم مخابره نمی‌شود. حواس پنجگانه‌ام رفته زیر پوست دستم. بگیر دیگر لعنتی! دستم را بگیر! دستم را نوازش کن! بگذار دمای بدنت را حس کنم. یکی از مسافرها از راننده میخواهد که نگه دارد. ترمز پرتکان ون ما را کمی به هم می‌ساید. رویم را  برمی‌گردانم و می‌بینم تنها احساس توی چشمانس خستگی و خواب آلودگی است. توی ذوقم می‌خورد، ولی سعی می کنم جوری لب ور نچینم که او بفهمد. باز رو می‌کنم به پنجره و دستم را زیر چادر می‌برم. می‌گوید: «اینجا چه خنکه». توجهم جلب می‌شود به نسیم مطبوعی که از پنجره باز جلویی می‌آید. جواب می‌دهم: «آره، کوهه دیگه». می‌گوید: «خیلی مونده برسیم؟» ون از آخرین چهارراه به سمت بالا می‌پیچد. می‌گویم: «نه آخرشه.» ون نگه می‌دارد و او صبر می‌کند همه مسافرها پیاده شوند، بعد خودش جلوتر می‌رود و اصلا برنمی‌گردد که پیاده شدن من را ببیند؛ باز توی ذوقم می‌خورد. اشاره می کند که به پیاده رو برویم، خودش می‌رود و پشت سرش را نگاه نمی‌کند. همین طور که پشتش به من است می‌خواهم به جهت مخالف بپیچم. لحظه‌ای برمی‌گردد و نگاهی به خیابان می‌اندازد. در نگاهش اضطراب مسافر در شهر غریب را می‌بینم و لب ورنمی‌چینم. می خواهم به‌ش بگویم: «ما هلاک همیم، نیستیم؟ چرا اینقدر خشکی پس؟» بعد به خودم نهیب می‌زنم که دَله و دم دستی نباش. سرسنگین باش! چه جوری سرسنگین باشم؟ برای کی ادای وقار دربیارم؟ برای او که در پیغام و پسغام‌هایمان همه جور وقاحتی را از سرگذرانده‌ایم؟! تماسش با موجر زود تموم می‌شود و چند دقیقه بعد پیرمرد ریزجثه‌ای کلاه به سر نزدیک می‌شود و با او دست می‌دهد و به من هم سلامی می‌کند. در یکی از فرعی‌های سربالا راه می‌افتیم و بعد از چند دقیقه پیاده روی می‌رسیم به یک خانه نقلی قدیمی که راهروی آن بوی نای مطبوعی دارد. موجر کلید را به راحتی در قفل هال می‌چرخاند و ما به دنبالش داخل می‌شویم. اسبابش قدیمی ولی تمیز و دلنشین است. تشریفات تموم می‌شود و موجر می‌رود. همانجور می‌ایستم وسط خانه و همه چیزرا برانداز می‌کنم چون دیگر دلم نمی‌خواهد وقت نگاه عاشقانه مچم را بگیرد و باز سگ‌محلم کند.. کتش را درمی‌آورد و  روی مبل می‌اندازد و به طرفم می‌آید. اصلا نمی‌فهمم کی پوست انداخت؟ نگاهش پر از اشتیاق و تمنا شده است. می‌آید جلو، دستانش را حلقه میکند دورم و می‌گوید: «خب سبزه‌نگار، بالاخره تنها شدیم، خودم و خودت». مبهوت و بی‌حرکتم. حلقه دستش را شل تر می‌کند. این بار واقعا شرمم می‌شود. از غلیان وجودم، از اینکه خودم را با این مرد تنها کشانده‌ام اینجا هول برم می‌دارد. دارم چه غلطی می‌کنم؟ سرم را زیر می‌اندازم. لبهایم دارد می سوزد، آتشفشان توی دلم دوباره به قل قل افتاده است. می‌گوید: «پشیمونی؟» جواب نمی‌دهم. حلقه دستانش را باز می کند و کمی عقب می‌رود. جرات ندارم به چشمانش نگاه کنم، از آن همه اشتیاق و شهوت ناگهانی نگاهش وحشت کرده‌ام. می‌گوید «ترسیدی؟» سرم را بالا می‌آورم و بدون نگاه به صورتش دوباره سرم را پایین می‌اندازم. واضح است که وحشت کرده ام. باز می‌پرسد: «ترسیدی؟» سرم را بالا می‌آورم و بدون نگاه به صورتش دوباره سرم را پایین می‌اندازم. خودش را جوری کنار می کشد که راهم به در خروجی باز باشد. می‌گوید: «اگه پشیمونی همین الان برو»  آتشفشان توی دلم را و لبهای گداخته‌ام را و تن واخورده‌ام را برمی‌دارم و برای همیشه می‌روم. 

نظرات 1 + ارسال نظر
مسلم سه‌شنبه 22 تیر‌ماه سال 1400 ساعت 10:44 ب.ظ https://paeizaan.blogsky.com

خیلی خوب بود
از یه نویسنده ی کانادایی به اسم آلیس مونرو چنتا داستان کوتاه خوندم ، فضای ذهنی خانم ها رو خوب توصیف می کرد
مثل کاری که شما اینجا کردید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد