کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

حس میکنم مثل یک قطره شربت که روی رومیزی افتاده ، به خورد زندگی رفته ام. دیگر مَنی در کار نیست، همه اش زندگی است با یک لکه از آنچه روزی من بوده است.

نظرات 2 + ارسال نظر
مسلم چهارشنبه 9 تیر‌ماه سال 1400 ساعت 09:51 ق.ظ https://paeizaan.blogsky.com

این چنتا متن آخر خیلی حس خوبی داشتند ، هنوز اون طنز قدیمی رو دارید.
البته با یک تغییر :
قبل ها یه ذره وحشی گری توی حرفهاتون بود (کلمه ی دیگری واسه توصیفش پیذا نکردم )
نمی دونم شاید اون وحشیگری واسه کسی بود که هنوز مادر نبود

بابا من روزی یه قوری گل گاوزبون میخورم وحشیتم کنترل بشه، چرا تلاشهامو جدی نمیگیری:))))

واقیت اینه که پیر شدم مسلم جان، بقول شاعر:
در جوانی به خویش میگفتم
شیر شیر است اگر چه پیر بود
حال که پیری رسید دانستم،
پیر پیر است اگرچه شیر بود

مسعود چهارشنبه 16 تیر‌ماه سال 1400 ساعت 04:05 ب.ظ http://pasookh.blogfa.com

سلام جسارتا شما غزلک هستید؟
من مسعودم شاید14،15سال پیش گهگداری به هم پیام میدادیم تو وبلاگمون
البته خیلی هم حافظم یاریم نمیکنه ولی گفتم شاید جالب باشه بعد از 15سال ببینیم چی شدیم و به کجا ها رسیدیم یا نرسیدیم

سلام مسعود
آره خودمم
و اگه برات جالبه باید بگم کافر شده ام؛))

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد