من تنها قهرمان زندگی خودم بودهام، نه اینکه اینطور خواسته باشم، و نه اینکه دنبال قهرمان دیگهای نگشته باشم، موضوع اینه که هیچ کس اونقدر قوی نبود که بتونه منو از خودم نجات بده، هیچ کس به جز خودم. من همون ققنوسی هستم که وجودم رو به آتش کشیدم و از خاکسترم دوباره متولد شدم. کسی چه میدونه؟ شاید روزی برسه که باز مجبور بشم همین کارو بکنم، شاید بارها و بارها. فقط امیدوارم باز هم خودم خودمو تنها نذارم.
در این کتاب ما با دختر فقیر فرانسوی دیگری غیر از کوزت آشنا میشیم و میفهمیم از زمان انقلاب کبیر فرانسه تا همین الانش با این همه تلاشهای سوسیالیستی و پرداخت حقوق و خدمات اجتماعی، هنوز هم فقر مالی و فرهنگی، محیطهای فقیرانه و تاثیرش در آدمها میتونه سوژه نابی ! باشه که نویسنده بهش بپردازه. البته دیگه زشته و عیبه و قباحت داره که پسر پولدار بیاد دختر فقیرو نجات بده، بلکه دختر فقیر با قوت و قدرت و البته اسم پسرانه! پسر متوسط رو نجات میده. این وسط غیر از فقر و ف حشا به موضوعات مدرنی مثل همجنسگرایی هم (احتمالا با حیا و پردهپوشی ایرانی که اجنبیها بیخود بهش میگن سانسور) پرداخته میشه که یه وقت فکر نکنید ما عقبیم.
و اما نگم براتون از مترجمی که متولد و بزرگ شده ایرانه ولی واضحاً به زبان فارسی هم تسلط نداره، چه برسه به زبانهای دیگه. البته یه انتشارات «شمشاد» نامی -که خیلی تصادفی ممکنه مال دَدی جان مترجم باشه- پیدا میشه و این ترجمه رو با بهترین جنس کاغذ چاپ میکنه و دوست گل و بلبل من سال ۹۵ شونزده فاکینگ هزار تومن بابتش میسرفه و من ازش امانت میگیرم که غر بزنم و بنالم که آخه این چه فاکینگ ترجمهایه؟!؟!
گفت: هابیل که تا به حال مرگ کسی رو ندیده بود، چطور میدونست اگه با چوب بکوبه تو سر هابیل، میمیره؟
گفتم: قصه اینجوری نبود، قابیل نمیخواست هابیلو بکشه، فقط عصبانی شد و از فرط عصبانیت به هابیل ضربه زد و تصادفا کشتش.
گفت: پس قابیل اونقدرام بد نبوده بدبخت، چرا اینقدر تقبیحش میکنن و اولین آدم بد تاریخ معرفیش میکنن؟
گفتم: بحث بد و خوب نیست، قصه قصه حسادته، هابیل مزیتهایی داشت، هم ذاتی و هم اکتسابی، قابیل نمیخواست برتری هابیلو بپذیره، نمیتونست باهاش کنار بیاد، حسادتش روی هم انباشته و تبدیل به خشم شد و همین خشم کار دستش داد. میدونی که این قصه ها هم مثل بقیه اسطوره ها کهنالگوئه و میتونه در هر زمان و هر جایی بازتولید بشه.
از خودم شکست خوردم.
دو هفته ای میشه پروژه کذایی رو تعطیل کردهام، خواستم اینجا هم پروندهش رو ببندم.
قرار شد اگه تا تهش رفتم رمز بدم، که خب اونم منتفیه.
میدانی، من خیلی وقت است که دعا نمیکنم
هیچ چیز از خدا نمیخواهم
شکرگزاری هم نمیکنم، به جز مواقعی که واقعا قلبم لبریز از احساسات خوب و قوی میشود (که اغلب مربوط به فرزندانم است) لحظهای چشمهایم را میبندم و از نمیدانم از چی، از هر چیزی که ممکن است مسبب آن حس خوب باشد سپاسگزاری میکنم. راستش طبعاً نمیتوانم سپاسگزار نباشم اگرچه فرمول لَإن شَکرتم لَأَزیدنّکم روی من جواب عکس داد.
اما دیگر دعا و درخواستی ندارم
باور کرده ام که اگر نیرویی هست که توان بخشیدن نیازهایم را دارد باید شعور بخشیدن را هم داشته باشد. قادری که منتظر التماس و تضرع من است حالم را بهم میزند، پس به پایش نخواهم افتاد.