دلم میسوزه واسه اونایی که منو دوست دارند
میگم ببین چه قدر آدم درست و درمون تو زندگیشون قحط بوده که دل به من بسته اند.
وقتی دوستم ندارند غمگینم، وقتی دوستم دارند هم باز غمگینم
درد بی درمونیه
ماشین وارد یکی از زیرگذرهایی میشود که این سالها در تهران زیاد شده اند. تازه از جمعی جدا شده ام که همگی بالاتفاق از خدا میترسند و روزه میگیرند، الا من و خواهرزاده هشتاد و یکی. خوشبختانه آنقدر تثبیت شده ام که لازم نباشد تظاهر به روزهداری کنم، کسی هم نمیپرسد چرا روزه نیستم؛ ولی راستش من دلم میخواهد از همه بپرسم چرا روزه میگیرند؟ چرا نماز میخوانند؟ بچههایم به حکم بچگیشان بیپروا همین سوالات را میپرسند و جوابهایی که به ایشان داده میشود یکی از یکی چرتتر است. نگاهشان میکنم که صورتشان را جلوی پنجره باز ماشین گرفتهاند و دارند از لحظه لذت میبرند. ماشین از زیرگذر خارج میشود. به منِگذشته که فکر میکنم اصلا باورم نمیشود آن من بودم یا به عبارتی من این هستم. از شوهرم میپرسم: «ایمان من چی شد؟» جوابی نمیدهد. ادامه میدهم: «سال کنکورم صبح میرفتم مدرسه، عصر میرفتم کلاسهای کنکور رایگان خانه کارگر، روزه هم میگرفتم. تازه شب میرفتم هیئت، ختم قرآن هم میکردم.» درست است که جوان بودم و پر انرژی ولی علت اصلی آن همه سختی که به خودم میدادم این بود که ایمان داشتم. توی مراسم ختم خواهرزادهام دائم سعی میکردم از زیر جزءخوانی قرآن در بروم. پنج سال پیش که برای زیارت به مشهد رفتیم به سختی خودم را وادار میکردم دو رکعت نماز بخوانم. دیگر حتی وقتی خودم اراده میکنم هم نمیتوانم عبادت کنم، چه برسد به وقتی که در معذوریت و تعارفم. اصلا مناسک سابق روی منِ فعلی جواب نمیدهد. دستهایم را که میبرم دم گوشم تا تکبیر بگویم، از خودم میپرسم که چی؟ به کاری که میکنی باور داری؟ اگر نه پس چرا باید انجامش بدهی؟ چشمم به وانت هندوانه و گوجه سبز که کنار خیابان ایستاده میافتد، اولی از قرار کیلویی ۲۸۰۰۰ ریال و دومی کیلویی ۲۰۰۰۰۰ ریال! امنیت هم که نداریم خدا را شکر! ماشین میپیچد به سمت میدان تره بار، شاید آنچه گمان میکردم ایمان است، فقط ترس بوده؛ ترسی آمیخته با طمع. اما نه، چیزهای دیگری هم بود، چیزهایی که حقیقت داشت، حس قدرشناسیم هم به اندازه ترسم واقعی بود. در این لحظه نه تنها از خدا نمیترسم، حتی شاکرش هم نیستم؛ فقط از او طلبکارم، بابت همه آن چیزهایی که داده هم شاکیام، چه برسد به چیزهایی که نداده و چه برسدتر به چیزهایی که داده و پس گرفته است. دوباره پرت میشوم به لحظه ای که دیوارهی ایمانم ترک برداشت، همان لحظه که چشمایم را بستم و با همه وجود بابت آن دلخوشی کوچک زندگیم از خدایی که فکر میکردم بخشنده آن موهبت بوده سپاسگزاری کردم و درست در همان لحظه تلفنم زنگ خورد و بهم خبر داده شد که دیگر آن را ندارم: کیش و مات. میدانی اگر خدایی پشت این بازی بود، باید بداند که با بد آدمی شاخ به شاخ شده است. این تو دهنی بیهوا حق من نبود. نمیبخشمش و دیگر دوستش ندارم. ماشین جلوی تره بار میایستد. پیاده میشوم و به سمت میدان تره بار میروم به امید اینکه هندوانه را کیلویی ۲۶۰۰ تومن بخرم و گوجه سبز را کیلویی ۱۹۵۰۰.
یه ساقی سیمین ساق هم نداریم که امشب ما رو بنوشاند به یاد بزرگ آگنوستیک عالم، جناب خیام. واسه چی زنده ایم واقعا؟
زن: [توی تقویم دور تاریخ روز را خط میکشد و شکلک پرچم ژاپن را برای شوهر ارسال میکند.]
شوهر:[در پاسخ به زن یک ردیف شکلک خندان با دندانهای ردیفتر ارسال میکند]
زن: [قوری گلگاوزبان را توی ظرفشویی میگذارد و شکلک دو انگشت (به نشان پیروزی) و یک چشمک میفرستد]
مرد: طفلی یاشار بابا [دو تا شکلک با چشم اشک آلود و یک چشمک زبان دراز اضافه میکند]
زن: بچه ای که تو این وضعیت حاصل بارداری ناخواسته باشه، باید اسمش بَختْخار باشه [پوکر فیس]
بهترین جوری که میشه حرمت خاطره ها رو نگه داشت، اینه که سعی نکنیم تجدیدشون کنیم.
خوشحالِ خوشحالم و توی سرم نوای "حالا گوشیم میاد، دلداروم میاد" داره پخش میشه. عصر قراره گوشیمو بیارن. بیشتر از این خوشحالم که پولشو خودم دراوردم. خیلی میچسبه بعد از پنج سال نون خور شوهر بودن دوباره دستت بره تو جیب خودت.
ناگفته نماند من از اونام که هر وقت خیلی خوشحال بودم، دست غیب آمده و یه بیلاخ گنده فرو کرده تو چشمم؛ واسه همینه که سالهاست به وقت خوشحالی زیاد، یه دیده بان بالای برجک مغزم منتظره ببینه بیلاخ بعدی از کجا شلیک میشه.
عجب چیز مزخرفیه این خبرنامه بلاگ اسکای
چرک نویس آدمو تبدیل کرده به بمب ساعتی. من الان نمیدونم گه ترین کسشعری که نوشته ام رفته تو خبرنامه این و اون یا نرفته. دستم خورد به انتشار ولی فوری چرکنویسو زدم. اگه اومده جان مادرتون نخونیدش اون خیلی خصوصیه :))))
راهی نیست از شرش خلاص شد؟ تو تنظیمات کوفتی وبلاگ هیچی پیدا نکردم، ادمینهای سایت هم که تا حالا جواب درست و درمون نداده اند بهم. تنها ابزارم الان قسم دادن به مقدساته:))))))
:((((((((((
آخه ما تا کی باید ضرر بی پولیمونو بدیم؟
دو هفته پیش عزم جزم کردم که بعد از پنج سال گوشیمو عوض کنم، اونقدر حقوقمو دیر دادن که پونصد تومن افتاد رو قیمتها. شتتتتتت
بعد از پنج ماه پراکنده کاری، داستانک جدیدم شد همونی که میخواستم، ولی میلی ندارم که بدم به دیگران که بخونندش چون احتمالا از نظر بقیه یک مشت دری وری بیش نیست. ترجیح میدم خودم در تنهایی خودم بخونمش و فکر کنم چه جالبه! حوصله نقد و نظر هیچ کسو ندارم. حتی حوصله تعریف و تمجیدهای آبدوخیاریشونم ندارم. دارم میمیرم از خستگی ولی حوصله اینم ندارم که این حوله وامونده رو بکنم و یه چیزی بندازم تنم و بگیرم بخوابم . فقط حوصله ور زدن تو این وبلاگ لکنته رو دارم،اونم تا خود صبح.