کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

۹۹۰۲۲۹

ماشین وارد یکی از  زیرگذرهایی میشود که این سال‌ها در تهران زیاد شده اند. تازه از جمعی جدا شده ام که همگی بالاتفاق از خدا می‌ترسند و روزه می‌گیرند، الا من و خواهرزاده هشتاد و یکی. خوشبختانه آنقدر تثبیت شده ام که لازم نباشد تظاهر به روزه‌داری کنم، کسی هم نمی‌پرسد چرا روزه نیستم؛ ولی راستش من دلم می‌خواهد از همه بپرسم چرا روزه می‌گیرند؟ چرا نماز می‌خوانند؟ بچه‌هایم به حکم بچگی‌شان  بی‌پروا همین سوالات  را می‌پرسند و جواب‌هایی که  به‌ ایشان داده میشود یکی از یکی چرت‌تر است. نگاهشان میکنم که صورتشان را جلوی  پنجره باز ماشین گرفته‌اند و دارند از لحظه لذت میبرند. ماشین از زیرگذر خارج میشود. به منِ‌گذشته که فکر میکنم اصلا باورم نمیشود آن من بودم یا به عبارتی من این هستم. از شوهرم میپرسم: «ایمان من چی شد؟» جوابی نمیدهد. ادامه می‌دهم: «سال کنکورم صبح میرفتم مدرسه، عصر میرفتم کلاسهای کنکور رایگان خانه کارگر، روزه هم میگرفتم. تازه شب می‌رفتم هیئت، ختم قرآن هم می‌کردم.» درست است که جوان بودم و پر انرژی ولی علت اصلی آن همه سختی که به خودم می‌دادم این بود که ایمان داشتم. توی مراسم ختم خواهرزاده‌ام دائم سعی میکردم از زیر جزءخوانی قرآن در بروم. پنج سال پیش که برای زیارت به مشهد رفتیم به سختی خودم را وادار می‌کردم دو رکعت نماز بخوانم. دیگر حتی وقتی خودم اراده می‌کنم هم نمی‌توانم عبادت کنم، چه برسد به وقتی که در معذوریت و تعارفم. اصلا مناسک سابق روی منِ فعلی جواب نمی‌دهد. دستهایم را که می‌برم دم گوشم تا تکبیر بگویم، از خودم می‌پرسم که چی؟ به کاری که میکنی باور داری؟ اگر نه پس چرا باید انجامش بدهی؟ چشمم به وانت هندوانه و گوجه سبز که کنار خیابان ایستاده می‌افتد، اولی از قرار کیلویی ۲۸۰۰۰ ریال و دومی کیلویی ۲۰۰۰۰۰ ریال! امنیت هم که نداریم خدا را شکر! ماشین می‌پیچد به سمت میدان تره بار، شاید آنچه گمان می‌کردم ایمان است، فقط ترس بوده؛ ترسی آمیخته با طمع. اما نه، چیزهای دیگری هم بود، چیزهایی که حقیقت داشت، حس قدرشناسیم هم به اندازه ترسم واقعی بود. در این لحظه نه تنها از خدا نمی‌ترسم، حتی شاکرش هم نیستم؛ فقط از او طلبکارم، بابت همه آن چیزهایی که داده هم شاکی‌ام، چه برسد به چیزهایی که نداده و چه برسدتر به چیزهایی که داده و پس گرفته است. دوباره پرت می‌شوم به لحظه ای که دیواره‌ی ایمانم ترک برداشت، همان لحظه که چشمایم را بستم و با همه وجود بابت آن دلخوشی کوچک زندگیم از خدایی که فکر میکردم بخشنده آن موهبت بوده سپاسگزاری کردم و درست در همان لحظه تلفنم زنگ خورد و بهم خبر داده شد که دیگر آن را ندارم: کیش و مات. میدانی اگر خدایی پشت این بازی بود، باید بداند که با بد آدمی شاخ به شاخ شده است. این تو دهنی بی‌هوا حق من نبود. نمی‌بخشمش و دیگر دوستش ندارم. ماشین جلوی تره بار می‌ایستد. پیاده می‌شوم و به سمت میدان تره بار می‌روم به امید اینکه هندوانه را کیلویی ۲۶۰۰ تومن بخرم و گوجه سبز را کیلویی ۱۹۵۰۰. 

نظرات 2 + ارسال نظر
سین سه‌شنبه 30 اردیبهشت‌ماه سال 1399 ساعت 12:40 ب.ظ

ایمان از شناخت حاصل میشه، شاید باید دوباره خدا رو بشناسی...
من خیلی وقته میخونمت و اتفاقا دیروز بهت فکر می‌کردم، به تغییراتت.

برای شناخت باید تلاش کرد و برای شروع تلاش انگیزه لازمه
انگیزه ای ندارم
حقیقتا در حال حاضر میلی ندارم هیچ معرفت تازه ای رو تجربه کنم. بی خدایی خیلی آرامبخشه.

کِرْمِ درون چهارشنبه 31 اردیبهشت‌ماه سال 1399 ساعت 11:39 ق.ظ http://devilsown.blogsky.com/

به قول یک بنده خدایی ما ها سیرِ ایمانمون برعکسه! تو داستانا همیشه طرف بعد کلی "گمراهی" و غفلت یهو سر یک اتفاقی بیدار و هوشیار میشه و ایمان میاره و مثلا اواخر عمر به درجات بزرگ ایمان و عرفان میرسه.
ما ها تو 10-15 سالگی تحت تاثیر محیط در درجات والای ایمان و عرفان سیر می کنیم و اعتقادمون مثل عابد پیر و سالخورده قصه ها میمونه، اما کم کم که زمان میگذره بیدار و هوشیار میشیم و حقیقت رو میبینیم و میرسیم به وضعیت فعلی

تاثیر محیط که قابل انکار نیست
ولی همون موقع تو همون محیط ما هم سن وسالایی بودن که راه و روشهای دیگه طی میکردن. میخوام بگم کرم درون خودمون هم بود....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد