کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

تشنه و مومن به تشنه موندن...

درددل میکنه، از خودش ناراضیه. میگم تو همینی و این چیزی که هستی بد نیست. من نقطه مقابل تو هستم ولی من هم مشکلات خودمو دارم. تو فقط سر جات نیستی، همونطور که من سرجام نیستم. میگه هر دومون ریدیم. میگم کل قبیله مون ریده. 

980729

مادرم فاصله چندانی تا مرگ ندارد و من یک جور عجیببی به این موضوع بی حسم و دارم زندگیم را میکنم. دو-سه ماه پیش فهمیدیم اوضاع ستون فقراتش بحرانی است و قلبش جوابگوی عمل نیست و از طرفی جراحی قلب هم نیاز به مراقبتهای بعدی داشت که با آن وضع کمر و دیابت اعمال شاقه محسوب میشد. آن روزها پر بودم از غصه و تناقض؛ دوست داشتم زنده بماند تا داشته باشمش و دوست داشتم زودتر بمیرد تا از این همه رنج ناتمام خلاص شود؛ اما الان که عمل قلب انجام شده و سایه چرک و متعفن مرگ روی زخمهای بهبود نیافته اش افتاده، من دیگر حس و خواسته ای ندارم. ریشه های مویم را رنگ میکنم،  بچه هایم را پارک میبرم، عکسم را از آتلیه میگیرم، صورتم را با ویتامین ای ماساژمیدهم.... یک جوری چسبیده ام به زندگی انگار هیچ مشکلی با ذره ذره مردن مادرم ندارم. احمقانه است اما انگار چیزی وادارم میکند به عوض مادرم هم زندگی کنم. 


پ.ن.

ساعت ده و نیم شب زنگ در را میزنند. بسم اللهی میگویم و از اتاق بچه ها بیرون میزنم. توی تصویر آیفون میبینم برادرم است. بار پیش هم خبر بد را تلفنی بهم ندادند، خواهر و خواهرزاده ام آمدند. در حیاط را باز میکنم. بی توجه به سر و وضعی که مناسب پذیرایی از مهمان نیست، در آپارتمان را باز میکنم و مات و سنگی خیره میشوم به تاریکی راهرو. در آسانسور را که باز میکند، ظرف نذری را توی دستش میبینم. 

-خواب بودین؟

- نه ولی مردم و زنده شدم تا برسی دم در

- ببخشید.... ولی تو گروه (منظورش گروه خانوادگی در تلگرام است) گذاشتم که حال مامان خوبه

- ما فقط مامان نداریم، بابا هم داریم.

بعد از رفتنش دو قطره اشک میریزم،نفس عمیقی میکشم و میروم قصه شب بچه ها را تمام کنم. 

متوجه شدم تو یک هفته اخیر وبلاگم بالای صدتا بازدید داشته

حال ندارم مثل قدیما تهشو دربیارم ببینم از چه طریق رسیدن به وبلاگ من، یعنی راستش تو موقعیت فعلی دنبال رد پای شخص خاصی نیستم. 

تازه وبلاگ خونهای حرفه ای از فیدخوانها استفاده میکنن، این آمار بر فرض صحتش فقط کسانیه مستقیم از خود وبلاگ بازدید میکنن. 

 حتی رمق ندارم یه فراخوان احمقانه بزنم و از مخاطبین دائمیم بخوام یه حاضری بزنن و منتظر کامنتاشون باشم. البته اگه کامنت گذاشتین گلی به جمالتون.

بعید میبینم ازبین صد و اندی بازدید، بیشتر از ده یا بست تاش ره گذر باشن. فرض کنیم که هشتاد و اند بازدید باقیمانده اونایی هستن که هرشب لینک وبلاگو چک میکنن، یعنی حداقل دوازده نفرمخاطب دائمی.  

بد هم نیست. 

همین کافیه واسه ذوق کردم از اینکه من و این وبلاگ هنوز به زباله دان تاریخ نپیوسته ایم. 

برای یکی روزمره برای دیگری حسرت

محوطه بازی بچه ها خالی است. روی نیمکت نشسته ام و مراقبم دو تا فسقلی از محوطه خارج نشوند. خوشحالم که دیگر لازم نیست دنبالشان بدوم یا برای بازی کمکشان کنم. فکرم توی بیمارستان پیش مادرم است که مادربزرگ و نوه اش وارد محوطه میشوند. مادربزگ ده-پانزده سالی جوانتر از مادر من است. پاهایش پرانتزی است و کمی تلو تلو میخورد؛ به پای نوه سه ساله نمیرسد اما آنقدر توان دارد که بچه را جمع و جور کند. حدس میزنم مادر بچه شاغل و الان سر کار است. به این فکر میکنم که مادرم هرگز نتوانست تنهایی برای چند ساعت هم که شده از بچه های من نگهداری کند. وقتی باردار بودم عفونت تمام خونش را پر کرده بود. دیابت مانع درمان بود. دکترها تقریباً جوابش کرده بودند. هفته ای دو سه بار به زور جسم سنگین سه نفسه ام را تا بیمارستان میکشاندم که ببینمش، قبل از اینکه دیدارمان به قیامت بیافتد. بچه ها که به دنیا آمدند به زور میتوانست بغلشان کند. میگفت خدا من را زنده نگه داشت تا این دو تا را ببینم. 

توی حال و هوای خودم هستم که مادربزرگ دیگری با نوه اش وارد پارک میشوند. مادر این یکی بچه همراهشان است. به این فکر میکنم که در این سه سال و چند ماه مادر من حتی توان نداشت همراه من و بچه هایم به پارک بیاید. بچه نوپاست. دو تایی مثل پروانه دورش میچرخند. بچه سرسره بازی را ترجیح میدهد. مادربزرگ پای پله بچه را بدرقه میکند و مادر پایین سرسره تحویلش میگیرد. یادم می آید که من بچه های نوپایم را پشت هم قطار میکردم، با هم از پله ها بالا میبردمشان و با هم سرشان میدادم، بعد به دو خودم را پایین سرسره میرساندم که تحویلشان بگیرم. باز هم خوشحال میشوم از اینکه آن روزهای سخت تمام شد.

نگاهم به  بچه هاست که هنوز مشغول بازی اند. زن جوانی با کالسکه وارد محوطه میشود، دخترک یکساله اش را توی تاب میگذارد و هل میدهد. دخترک کوچکتر از آن است که بتواند مسافت طولانی راه برود اما کف کفشش کاملاً سیاه است. یعنی دفعات زیادی از خانه بیرون آمده و مسافتهای کوتاه را رفته است. به این فکر میکنم که من یکسال اول بعد از به دنیا آمدن بچه ها فقط در مواقع ضروری از خانه بیرون می آمدم. آرزو به دل بودم که بتوانم یکبار صبح بی دغدغه بچه ام را بگذارم توی کالسکه و برای بازی به پارک ببرم، اما نمیشد. جمع و جور کردن دو تا نوزاد نارس، بعدش اسباب کشی کذایی، دیر تحویل گرفتن خانه جدید و از همه مهمتر دوقلو بودنشان نگذاشت سال اول یک آب خوش از گلویم پایین برود. 

در حال هم زدن دیگ پرجوش حسرتهایم هستم که مادر دیگری با کالسکه و بچه وارد میشوند. این یکی مادر ده سال از من بزرگتر و حداقل ده کیلو از من چاقتر است؛ بچه اش هم حداکثر ده ماهه است. همینجور که با موبایل در حال گله و شکایت از زندگی است بچه اش را به زور و زحمت بلند میکند و توی تاب میگذارد. به این فکر میکنم که درست است از نظر خودم دیر بچه دار شده ام اما حداقل شانزده سال از این خانم جلوترم! این یکی بچه خودش را به زحمت جا به جا میکند، فکر نکنم حتی نوه اش را ببیند. 

خواهرزاده فقیدم عاشق روستای پدری مان بود. اینکه چرا یک دختر بچه باید دل به یک ده خشک و بی آب و علف ببندد برای همه ما سوال بود. روستا که می رفتیم به قول خودمان خونَقّامون (خانقاه/خانگاه/ محل اقامتمان)، خانه موروثی پدر بزرگم بود که سهم پدر و عمویم هر کدام در یک طرف دیوار کوتاه کاهگلی قرار داشت. یکی از همسایه های خانه مذکور، دختری داشت که همبازی خواهرزاده ام بود. برادر دخترک کمی بزرگتر بود ولی توی ده ما و اطراف و اکنافش هنوز بازی دختربچه ها و پسربچه ها غدقن است. خدا میداند بین پسرک و خواهرزاده ام چه گذشته، من در این حد میدانم که وقتی خواهرزاده ام نوزده-بیست ساله  شد پسرک دهاتی از او خواستگاری کرد.مشهور بود که  پدر پسرک قاچاقچی مواد مخدر است، از آن رده های میانی، که البته چنین چیزی توی آن منطقه اصلاًً غریب نیست. خود پسرک هم آس و پاس بود، هیچ کاره ی دنیا، بدون تحصیلات یا شغل دهان پر کن. حتی زیبایی چشمگیری هم نداشت اما به هر حال آنی داشت که دل خواهرزاده را برده بود؛ دل کوچک یک دختر نوزده بیست ساله. البته که خواستگاری اش کسر شأن خواهر و شوهرخواهرم بود، چه برسد به نشان دامادی خانواده. آخر ما از آن خانواده هایی نیستیم که به هر کسی دختر بدهیم. ما از آن خانواده هایش هستیم که دخترمان را به کَس کسونش نمی دهیم و به همه نشونش نمی دهیم و به کسی میدهیم که کَس باشد و پیرهن تنش الزاماً اطلس باشد؛ حالا اینکه دخترمان دلش با او هست یا نیست چندان اهمیتی ندارد. بعد از خواستگاری و ارسال جواب رد، یک روز خواهرم زنگ زد و گفت به خانه شان بروم. رفتم و دیدم دخترک یک هفته است خوراکش شده اشک و آه. از من میخواستند حرفی بزنم و آرامش کنم. من 24-5 ساله چه میتوانستم بگویم؟ خودم یکی را میخواستم که یک چیزی بهم بگوید تا هِر را از بِر تشخیص بدهم. با همه شوت بودنم، گویا شخص بهتری را پیدا نکرده بودند که با حرفهایش کار را خرابتر نکند و دخترک را به اصطلاح سر عقل بیاورد. این نشان "یک چشم شهر کورها" از وقتی یادم می آید روی سینه ام بوده است. قبل از اینکه وارد اتاقشان شوم، صدای فین فین و هق هق خفه اش را شنیدم. روی تختش چمباتمه زده بود و در سکوت گلوله گلوله اشک میریختم. به سبک سریالهای آبکی لبه تختش نشستم و دستش را توی دستم گرفتم. همینطور که با انگشت شستم روی دستش را نوازش میکردم یک مقدار فنون مذاکره ای که توی دانشگاه خوانده بودم و خرده اطلاعات روانشناسی ام را مرور کردم. من هم مثل بقیه فکرمیکردم فقط یک دختر احمق میتواند عاشق چنین پسری شود و از طرفی میدانستم اگر میخواهی روی یک احمق تاثیر بگذاری مهمترین نکته این است که نگذاری بفهمد تو چه نظری در مورد حماقتش داری. جملات اولم را دقیق به یادندارم اما چیزهایی گفتم در باب اینکه عشقش را درک میکنم و هر آدمی ممکن است عاشق بشود و این حکمها که به درد هم نمیخورید مزخرفات است -که هنوز هم مطمئن نیستم باشد- بعد به اوگفتم اما رسم روزگار همین است، آدم که نمیشود به هر چیزی که دلش خواست برسد. جای این کارها بلند شو و به درس و مشقت برس و عشقت را توی قلبت نگه دار. 

آخرش دقیق یادم است که همین جمله را به او گفتم: "عشقت را توی قلبت نگه دار" و همین یک جمله آبی بود روی آتشی که به جان خانواده افتاده بود. آخر من این حرف را از کجایم درآوردم؟چرا چنین تجویزی کردم؟ بی شک به این دلیل که خودِ احمقم هم همیشه همین کار را کرده ام، همیشه هر وقت از چیزی که دوست داشتم منع شدم، عشقش را توی قلبم نگه داشتم و بعد چسبیدم به همان روزمرگی همیشگی؛آتش به پا نکردم و نگذاشتم هیچ چیز غیر از دل خودم بسوزد. کاش حماقت خودم را به او سرایت نداده بودم، شاید سرنوشتش این نمیشد. شاید اگر به عشقش میرسید، بعد از یکی دو سال زندگی مشترک از انتخابش پشیمان میشد ولی حداقلش این بود که مجبور نمیشد سه سال شبها را با آن مردک بزدل بیمار صبح کند. حالا که همه از اسرار وبیماری شوهرش خبردار شده اند میگویند خوب شد فلانی مرد، راحت شد. لعنتی ها! میتوانست زنده باشد و این همه بدبخت نباشد. 

امروز تولدش بود، اگر خودش بود باید شمع 29 سالگی را فوت میکرد. توی وصیتنامه اش چند شماره تلفن بود، از وصی اش خواسته بود مرگش را به اطلاع این چند نفر برسد و برایش حلالیت بخواهد. ما هنوز نمیدانیم -مثلا نمیدانیم-آن شماره با کد ولایت پدری ام، شماره کیست.