مادرم فاصله چندانی تا مرگ ندارد و من یک جور عجیببی به این موضوع بی حسم و دارم زندگیم را میکنم. دو-سه ماه پیش فهمیدیم اوضاع ستون فقراتش بحرانی است و قلبش جوابگوی عمل نیست و از طرفی جراحی قلب هم نیاز به مراقبتهای بعدی داشت که با آن وضع کمر و دیابت اعمال شاقه محسوب میشد. آن روزها پر بودم از غصه و تناقض؛ دوست داشتم زنده بماند تا داشته باشمش و دوست داشتم زودتر بمیرد تا از این همه رنج ناتمام خلاص شود؛ اما الان که عمل قلب انجام شده و سایه چرک و متعفن مرگ روی زخمهای بهبود نیافته اش افتاده، من دیگر حس و خواسته ای ندارم. ریشه های مویم را رنگ میکنم، بچه هایم را پارک میبرم، عکسم را از آتلیه میگیرم، صورتم را با ویتامین ای ماساژمیدهم.... یک جوری چسبیده ام به زندگی انگار هیچ مشکلی با ذره ذره مردن مادرم ندارم. احمقانه است اما انگار چیزی وادارم میکند به عوض مادرم هم زندگی کنم.
پ.ن.
ساعت ده و نیم شب زنگ در را میزنند. بسم اللهی میگویم و از اتاق بچه ها بیرون میزنم. توی تصویر آیفون میبینم برادرم است. بار پیش هم خبر بد را تلفنی بهم ندادند، خواهر و خواهرزاده ام آمدند. در حیاط را باز میکنم. بی توجه به سر و وضعی که مناسب پذیرایی از مهمان نیست، در آپارتمان را باز میکنم و مات و سنگی خیره میشوم به تاریکی راهرو. در آسانسور را که باز میکند، ظرف نذری را توی دستش میبینم.
-خواب بودین؟
- نه ولی مردم و زنده شدم تا برسی دم در
- ببخشید.... ولی تو گروه (منظورش گروه خانوادگی در تلگرام است) گذاشتم که حال مامان خوبه
- ما فقط مامان نداریم، بابا هم داریم.
بعد از رفتنش دو قطره اشک میریزم،نفس عمیقی میکشم و میروم قصه شب بچه ها را تمام کنم.
احمقانه یا ترسناک
این چرخهای است که تکرار میشود با حضور ما در نقش فرعی