کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

خواهرزاده فقیدم عاشق روستای پدری مان بود. اینکه چرا یک دختر بچه باید دل به یک ده خشک و بی آب و علف ببندد برای همه ما سوال بود. روستا که می رفتیم به قول خودمان خونَقّامون (خانقاه/خانگاه/ محل اقامتمان)، خانه موروثی پدر بزرگم بود که سهم پدر و عمویم هر کدام در یک طرف دیوار کوتاه کاهگلی قرار داشت. یکی از همسایه های خانه مذکور، دختری داشت که همبازی خواهرزاده ام بود. برادر دخترک کمی بزرگتر بود ولی توی ده ما و اطراف و اکنافش هنوز بازی دختربچه ها و پسربچه ها غدقن است. خدا میداند بین پسرک و خواهرزاده ام چه گذشته، من در این حد میدانم که وقتی خواهرزاده ام نوزده-بیست ساله  شد پسرک دهاتی از او خواستگاری کرد.مشهور بود که  پدر پسرک قاچاقچی مواد مخدر است، از آن رده های میانی، که البته چنین چیزی توی آن منطقه اصلاًً غریب نیست. خود پسرک هم آس و پاس بود، هیچ کاره ی دنیا، بدون تحصیلات یا شغل دهان پر کن. حتی زیبایی چشمگیری هم نداشت اما به هر حال آنی داشت که دل خواهرزاده را برده بود؛ دل کوچک یک دختر نوزده بیست ساله. البته که خواستگاری اش کسر شأن خواهر و شوهرخواهرم بود، چه برسد به نشان دامادی خانواده. آخر ما از آن خانواده هایی نیستیم که به هر کسی دختر بدهیم. ما از آن خانواده هایش هستیم که دخترمان را به کَس کسونش نمی دهیم و به همه نشونش نمی دهیم و به کسی میدهیم که کَس باشد و پیرهن تنش الزاماً اطلس باشد؛ حالا اینکه دخترمان دلش با او هست یا نیست چندان اهمیتی ندارد. بعد از خواستگاری و ارسال جواب رد، یک روز خواهرم زنگ زد و گفت به خانه شان بروم. رفتم و دیدم دخترک یک هفته است خوراکش شده اشک و آه. از من میخواستند حرفی بزنم و آرامش کنم. من 24-5 ساله چه میتوانستم بگویم؟ خودم یکی را میخواستم که یک چیزی بهم بگوید تا هِر را از بِر تشخیص بدهم. با همه شوت بودنم، گویا شخص بهتری را پیدا نکرده بودند که با حرفهایش کار را خرابتر نکند و دخترک را به اصطلاح سر عقل بیاورد. این نشان "یک چشم شهر کورها" از وقتی یادم می آید روی سینه ام بوده است. قبل از اینکه وارد اتاقشان شوم، صدای فین فین و هق هق خفه اش را شنیدم. روی تختش چمباتمه زده بود و در سکوت گلوله گلوله اشک میریختم. به سبک سریالهای آبکی لبه تختش نشستم و دستش را توی دستم گرفتم. همینطور که با انگشت شستم روی دستش را نوازش میکردم یک مقدار فنون مذاکره ای که توی دانشگاه خوانده بودم و خرده اطلاعات روانشناسی ام را مرور کردم. من هم مثل بقیه فکرمیکردم فقط یک دختر احمق میتواند عاشق چنین پسری شود و از طرفی میدانستم اگر میخواهی روی یک احمق تاثیر بگذاری مهمترین نکته این است که نگذاری بفهمد تو چه نظری در مورد حماقتش داری. جملات اولم را دقیق به یادندارم اما چیزهایی گفتم در باب اینکه عشقش را درک میکنم و هر آدمی ممکن است عاشق بشود و این حکمها که به درد هم نمیخورید مزخرفات است -که هنوز هم مطمئن نیستم باشد- بعد به اوگفتم اما رسم روزگار همین است، آدم که نمیشود به هر چیزی که دلش خواست برسد. جای این کارها بلند شو و به درس و مشقت برس و عشقت را توی قلبت نگه دار. 

آخرش دقیق یادم است که همین جمله را به او گفتم: "عشقت را توی قلبت نگه دار" و همین یک جمله آبی بود روی آتشی که به جان خانواده افتاده بود. آخر من این حرف را از کجایم درآوردم؟چرا چنین تجویزی کردم؟ بی شک به این دلیل که خودِ احمقم هم همیشه همین کار را کرده ام، همیشه هر وقت از چیزی که دوست داشتم منع شدم، عشقش را توی قلبم نگه داشتم و بعد چسبیدم به همان روزمرگی همیشگی؛آتش به پا نکردم و نگذاشتم هیچ چیز غیر از دل خودم بسوزد. کاش حماقت خودم را به او سرایت نداده بودم، شاید سرنوشتش این نمیشد. شاید اگر به عشقش میرسید، بعد از یکی دو سال زندگی مشترک از انتخابش پشیمان میشد ولی حداقلش این بود که مجبور نمیشد سه سال شبها را با آن مردک بزدل بیمار صبح کند. حالا که همه از اسرار وبیماری شوهرش خبردار شده اند میگویند خوب شد فلانی مرد، راحت شد. لعنتی ها! میتوانست زنده باشد و این همه بدبخت نباشد. 

امروز تولدش بود، اگر خودش بود باید شمع 29 سالگی را فوت میکرد. توی وصیتنامه اش چند شماره تلفن بود، از وصی اش خواسته بود مرگش را به اطلاع این چند نفر برسد و برایش حلالیت بخواهد. ما هنوز نمیدانیم -مثلا نمیدانیم-آن شماره با کد ولایت پدری ام، شماره کیست. 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد