کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

برای یکی روزمره برای دیگری حسرت

محوطه بازی بچه ها خالی است. روی نیمکت نشسته ام و مراقبم دو تا فسقلی از محوطه خارج نشوند. خوشحالم که دیگر لازم نیست دنبالشان بدوم یا برای بازی کمکشان کنم. فکرم توی بیمارستان پیش مادرم است که مادربزرگ و نوه اش وارد محوطه میشوند. مادربزگ ده-پانزده سالی جوانتر از مادر من است. پاهایش پرانتزی است و کمی تلو تلو میخورد؛ به پای نوه سه ساله نمیرسد اما آنقدر توان دارد که بچه را جمع و جور کند. حدس میزنم مادر بچه شاغل و الان سر کار است. به این فکر میکنم که مادرم هرگز نتوانست تنهایی برای چند ساعت هم که شده از بچه های من نگهداری کند. وقتی باردار بودم عفونت تمام خونش را پر کرده بود. دیابت مانع درمان بود. دکترها تقریباً جوابش کرده بودند. هفته ای دو سه بار به زور جسم سنگین سه نفسه ام را تا بیمارستان میکشاندم که ببینمش، قبل از اینکه دیدارمان به قیامت بیافتد. بچه ها که به دنیا آمدند به زور میتوانست بغلشان کند. میگفت خدا من را زنده نگه داشت تا این دو تا را ببینم. 

توی حال و هوای خودم هستم که مادربزرگ دیگری با نوه اش وارد پارک میشوند. مادر این یکی بچه همراهشان است. به این فکر میکنم که در این سه سال و چند ماه مادر من حتی توان نداشت همراه من و بچه هایم به پارک بیاید. بچه نوپاست. دو تایی مثل پروانه دورش میچرخند. بچه سرسره بازی را ترجیح میدهد. مادربزرگ پای پله بچه را بدرقه میکند و مادر پایین سرسره تحویلش میگیرد. یادم می آید که من بچه های نوپایم را پشت هم قطار میکردم، با هم از پله ها بالا میبردمشان و با هم سرشان میدادم، بعد به دو خودم را پایین سرسره میرساندم که تحویلشان بگیرم. باز هم خوشحال میشوم از اینکه آن روزهای سخت تمام شد.

نگاهم به  بچه هاست که هنوز مشغول بازی اند. زن جوانی با کالسکه وارد محوطه میشود، دخترک یکساله اش را توی تاب میگذارد و هل میدهد. دخترک کوچکتر از آن است که بتواند مسافت طولانی راه برود اما کف کفشش کاملاً سیاه است. یعنی دفعات زیادی از خانه بیرون آمده و مسافتهای کوتاه را رفته است. به این فکر میکنم که من یکسال اول بعد از به دنیا آمدن بچه ها فقط در مواقع ضروری از خانه بیرون می آمدم. آرزو به دل بودم که بتوانم یکبار صبح بی دغدغه بچه ام را بگذارم توی کالسکه و برای بازی به پارک ببرم، اما نمیشد. جمع و جور کردن دو تا نوزاد نارس، بعدش اسباب کشی کذایی، دیر تحویل گرفتن خانه جدید و از همه مهمتر دوقلو بودنشان نگذاشت سال اول یک آب خوش از گلویم پایین برود. 

در حال هم زدن دیگ پرجوش حسرتهایم هستم که مادر دیگری با کالسکه و بچه وارد میشوند. این یکی مادر ده سال از من بزرگتر و حداقل ده کیلو از من چاقتر است؛ بچه اش هم حداکثر ده ماهه است. همینجور که با موبایل در حال گله و شکایت از زندگی است بچه اش را به زور و زحمت بلند میکند و توی تاب میگذارد. به این فکر میکنم که درست است از نظر خودم دیر بچه دار شده ام اما حداقل شانزده سال از این خانم جلوترم! این یکی بچه خودش را به زحمت جا به جا میکند، فکر نکنم حتی نوه اش را ببیند. 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد