کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

ممنونم از آقای بهروز رضوی

تنها کسی که کتاب خوندنش رو بیشتر از کتاب خوندن خودم دوست دارم ایشونه، صدای پدرانه و قوی و لحن بییییییییییینظیرش همه حواسمو به خودش جلب میکنه و پر میشم از لذت. حتی اون ته لهجه شون هم قشنگه. 


گریه امونم نمیده

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

980228

قطعاً خودش نبود. جوانتر از آن بود که او باشد، هر چند نیمرخش بسیار بسیار بسیار شبیهش بود؛ اما نمیتوانست آن ساعت روز توی آن اتوبوس کذایی در این شهر باشد! مطمئنم که او نبود. فقط متحیرم چرا قبل از آنکه ببینمش او از من روگرداند، مثل آشنایی که دلش نمیخواهد سلام و احوالپرسی کند. چرا نمیگذاشت به چشمهایش زل بزنم؟ نه تنها خودش که همزادهایش هم با من نامهربانند.


پ.ن.

قصه ما قصه محقری بود. سهم کوچکی از منظومه بلندبالای عاشقی، سهمی به کوچکی خودمان و به کوتاهی آن شبهایی که در تمنای هم صبح کردیم. 
دیگر دنبال چرایی هیچ کدام از آن اتفاقهای نافهمیدنی مربوط به او نیستم. پذیرفته ام قصه او جزئی از سرنوشت من است، که نه ممکن است و نه دوست دارم تمام بشود. قصه بی سرانجامی که تا همیشه من جاری است.

از بی سرانجامی قصه مان خرسند نیستم اما آن را دشنام نمی دهم. بدون او حتی با وجود خوابهایی که معلوم نیست از کجای ناخودآگاهم درز میکند، حتی در بی خبری محض، حتی در این درهم و برهم گویی ها، آرامشی دارم که نمیدانم حقیقی است یا نه! این خاصیت قصه من و اوست که همه چیزش نافهمیدنی باشد. شاید اگر روزی در فضایی خلاءوار او را به من بدهند نپذیرمش؛ آنقدر که خو گرفته ام به این بی سرانجامی.

خسته از ذکر تو خوبی

من اونقدر بالغ شده ام که بدونم اگه از فلان موضوع و فلان برخورد طرفم ناراحتم و حالم بهم خورده، معنیش این نیست که کلاً از اون طرف بدم میاد و متنفرشده ام ازش؛ 

اممممما

طرفم اونقدر بالغ نیست که اینو بفهمه، کوچکترین اخمی کافیه تا سرخوده بشه و در هم بشکنه. 

مرگ بر مرگ


وقتی از دست دادمش با خودم گفتم اون دیگه مرد
خیلی هم برای اون مُُرده ی فرضی گریه کردم، یه سوگواری طولانی طولانی طولانی
اما واقعیت این بود که میدونستم داره زندگیشو میکنه و با کس دیگه ای خوش میگذرونه
ولی مرگ راستکی اینجوری نیست
عزیزتو از دست میدی و دیگه هیچی ازش نمیدونی. 
هر چیز و هر کس اونو به یادت میاره و آخرین چیزی که ازش داری یه سنگ سیاهه تو قبرستون

خسته نشدید از این همه بیشعوری؟

ااز همون غرفه اول تره بار سبزیجاتی که میخواستم خریدم به جز گوجه هاش که خیلی داغون بود؛ بعد هم میوه ها رو خریدم. گوجه های غرفه آخر نسبتاً بهتر بود. با فلفلی رفتیم چند تا گوجه سوا کردم و ایستادم تو صف طولانی ترازو. فلفلی حوصله اش سر رفته بود و روسریمو از سرم میکشید و مجبور بودم با اراجیف گفتن سرشو گرم کنم. یه نفر مونده بود که نوبتم بشه خانوم میانسالی از راه رسید و یه کیسه گذاشت جلوی اون یکی ترازودار و گفت که میشه همین یه دونه رو بدون صف برام بکشی؟ این هم شده مدل جدید بیشعوری مردم! تقریبا هر بار که تو صف ترازو هستم یه نمونه اش رو میبینم. مطابق معمول ترازو دار جواب داد که مردم باید اجازه بدن، به من ربطی نداره. مردی که نوبتش بود اجازه نداد. زن خودشو از تک و تا نیانداخت و اومد سمت ترازویی که من تو صفش بودم و نوبتم شده بود. با یه شرم ساختگی گفت عه! شما هم واسه یه کیسه گوجه صف وایسادین؟ کلافه از شلوغ کاریهای فلفلی و خسته از همه بدوبدوهام، حالا باید اطوارهای ایشونم قورت میدادم! جواب دادم آره خانوم، من عقلم کمه واسه یه کیسه وایمیستم تو صف! گفت آخه مهمونام سر کوچه تو ماشین منتظرن. به فلفلی اشاره کردم و گفتم من هم با این بچه کلی منتظر تو صف بودم. گفت آخه داریم میریم بهشت زهرا. نگاهی به چهره اش کردم. مژه های سه بار ریمل خورده اش شبیه کسی نبود که قراره بره سر قبر مرده زار بزنه. به نظرم رسید حتی با فرض اینکه قبرستون رفتنش راست باشه، باز هم ایشون که موقع ریمل زدن عجله ای نداشته، میتونسته زودتر بجنبه که الان ساعت 12 ظهر واسه رسیدن به بهشت زهرا دیرش نشده باشه. گوجه م رو گذاشتم رو ترازو و رومو برگردوندم و گفتم هر جور راحتی. با سلیطه بازی داد زد اصلا نخواستم و کیسه گوجه سبزی که هنوز پولشو نداده بود کوبید روی زمین. با خونسردی گفتم به درک!

گور به گور

اسم نجف دریابندری و نشرچشمه اونقدر مقدس انگاشته شده که آدم جرأت نمیکنه بگه با این ترجمه حال نکردم.

نجف تو مقدمه ترجمه تحت الفظی as I lay and dying رو اینطور آورده: همچون که دراز کشیده و داشتم میمردم. واقعا فارسی اینقدر سخته؟ آخه قید همچون رو دیگه کی به کار میبره؟ قید در حالی که متداولتر نیست؟ به عنوان یه آدمی که فارسی حرف میزنه و اندکی انگلیسی میفهمه، فکر میکنم به خاطر یه ing در آخر dye لازم نیست یه داشتم در فارسی اضافه بشه، از لحاظ گرامری شاید لازم باشه -که اونم نیست چون فعل was نداره که الزاماً ماضی مستمر تلقی بشه بلکه با همون قید در حالی که میشه در حال انجام بودن فعل رو رسوند. تازه دراز کشیدن هم میتونست با خوابیدن جایگزین بشه که البته اندکی معناش متفاوته. میخوام بگم تحت الفظیش هم باید این میشد: در حالی که دراز کشیده و می مردم. اگرم نخوای تحت الفظی ترجمه کنی میشد خیلی ساده بگی: در بستر مرگ. اون کلمه بستر خودش القا کننده حالت درازکشیدگی و استمرار جان کندنه. از این قشنگتر رو توی ویکی پدیا دیدم که نوشته بود: جان که می دادم؛ خیلی مختصر و مفید. واقعا گور به گور چه ربطی داره آخه؟ چرا یه جمله که خودش نقل از یه کتاب حماسی -اودیسه هومر- هست باید با یه اصطلاح عامیانه که ربط مستقیمی هم نداره جایگزین بشه؟ 

چه قصه محقری

تمام زندگیم زیر این عنوان خلاصه میشه.